مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

یک جای دیگر…؟

21 دی 1398 نوشته‌ها

برای نوشتن صحنه ای از « اعترافات هولناک لاک‌پشت مرده» هر روز صبح می‌رفتم بهشت زهرا. دو هفته‌ای یا بیشتر. باید تصویری پیدا می‌کردم از خاکسپاری که پیش از آن ندیده بودم. یا نخوانده بودم. دنبال جنازه‌ی تنهاها، بی‌کس و کارهاو ناشناس‌ها راه می‌افتادم.

زیر تابوت‌ها را می‌گرفتم. به حق و شرف می‌گفتم. کارگرهای بهشت زهرا لااله‌الا‌الله می‌خواندند. برای یکی دو نفری هم رفتم توی قبر. شانه‌ی شان را تکان دادم. اسمع… افهم… انگار که صاحب‌شان من بوده‌ام. انگار که بابا بوده برای من. مادر بوده. فرزند بوده.

روزهای آخر، دیگر فراموش کرده بودم رمانی دارم، نیمه‌کاره. من بودم و کارگرهای بهشت زهرا که منتظر بودند بخوانم بلند بگو لا‌اله‌الا‌الله و آن‌ها، آرام و جویده، تکرار کنند. و یاد گرفته‌بودم پاهایم را به شیارِ دیوارهای گور، تکیه بدهم. و آموخته بودم بالش خاکی بسازم برای آن‌ها که آخرین تصویر دنیایی‌شان، ابروهای پیوندی من بود.

و یکبار که داشتم خودم را از میانه‌ی گوری کوچک بیرون می‌کشیدم، بی‌‌آنکه بدانم چرا، شروع کردم به گریه. بلند بلند. کارگر بهشت زهرا، دستم را گرفت. پرسید پس خودش بود.ها؟ گفتم بله.

صورتم را چسباند به شانه‌اش. گفت پس پیداش کردی.ها؟ گفتم بله. گفت پس دیگه نمی‌آی‌. ها؟ پلک‌های افتاده‌اش، نصف چشم‌هاش را پوشانده بود. گفت پس بقیه‌‌ی این مادرمرده‌ها رو خودمون ببریم. ها؟ و من بی‌آنکه پاسخی بدهم، او را سفت‌تر توی بغلم فشردم، آنقدری که شانه‌های‌مان خیس شد.

و همه‌ی شش ماه بعدش را که افسردگی شدید گرفته بودم، روزی سه تا آسنترا می‌خوردم که آن تصویر لعنتی کمی آرام بگیرد. تصویری که نمی‌توانم برای کسی بگویم چگونه بود. حتا رفتم سر قبر بابامحسن و مامان پروانه. خواستم برایشان تعریف کنم.

نتوانستم. به فاتحه‌خوان دوره‌گرد گفتم روضه‌ی علی‌اکبر بلدی؟ گفت بله. ده هزار تومان بهش دادم و گفتم بخوان. فقط ما دو نفر بودیم در آن قطعه‌ی دورافتاده و خالی. خواند. هر چه بلد بود را خواند. یک جاییش گفت شنیدی هر جاییش را بلند می‌کردند، یک جای دیگر…؟

حالا دوباره افتاده‌ام به آسنترا. دکترم می‌گوید خواندن خبرها ممنوع. می‌گویم اینجا خاورمیانه‌است دکتر. می‌گوید نباید اندوه جامعه را به درونت راه بدهی. می‌پرسم تا حالا روضه‌ی علی‌اکبر را دیده‌ای؟

پی‌نوشت: جمله‌ای تسلا بخش بنویسید. لطفا. هر چیزی که بتواند ذره‌ای آرام‌مان کند. جمله‌ای برای حامد اسماعیلیون و ری‌را…

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید