آشغالهایتان را اینجا نریزید
گفتم «ببخشید خانوم، مثل این که این کاغذ از کیف شما افتاده.» کوچه خلوت بود. نامه را گرفت و دوید. فردا صبح، همانجا زیر دیواری که رویش نوشته بودند ” آشغالهایتان را اینجا نریزید” ایستاده بودم که آمد. یک کاغذ از توی کیفش در آورد و داد دستم. گفتم «فردا بیا جوابش رو بگیر.» تا سر کوچه دوید. قلبم گرومپ گرومپ می کرد.
چهارلای نامه را باز کردم. بالای نامه درشت نوشته بود «بنام الله آرامش دهنده قلبها.» زیرش یک ردیف قلبِ کوچک با خودکار قرمز کشیده بود. خط اول را هنوز نخوانده بودم که یک نفر محکم زد پس کلهام. «تو محله ما دختر بازی میکنی؟» نامه را از دستم کشید. پیشانیم را فشار داد به دیوارِ سیمانی. گفت«مگه اینجا ننوشته آشغالها واینستن؟» گفتم «ولم کن. داری خفهام می کنی.» گفت « بزنم مثل گه بپاشی به دیوار؟» گفتم «نه، غلط کردم. بار آخرمه.» دستم را گرفت و پیچاند پشت کمرم. گفت «یه بار دیگه ببینم از محل ما رد شدی، همه استخونات رو خورد میکنم. شیر فهم شد؟»
فرداش تا نزدیک کوچه رفتم. دیدم که پسر دیروزی، سایه به سایه دختر میآید. پشت تیر برق قایم شدم. دختر که به دیوار رسید، دور و برش را چشم انداخت، چادرش را روی سرش جابجا کرد، بند کتانیهایش را باز کرد و بست. خواست بلند شود که پسر تا نزدیکش رفت.
فردا صبح، باز رفتم سرِ کوچه. دوباره دختر آمد و دوباره پسر و دوباره دیوار. پسر داشت چیزی می گفت. دختر زد زیر گریه. پسر، دست انداخت دور گلوی دختر و لبش را به زور بوسید. دستهای دختر توی هوا تکان تکان میخورد. داد زدم: «هوی. ول کن دختر مردمو.» گردن دختر را ول کرد و خیز برداشت سمت من. داد زد: «مگه نگفتم دیگه تو محل ما پیدات نشه؟»
صدای پاهای دختر را شنیدم که داشت دور می شد. پسر با مشت کوبید توی صورتم. پشت یقهام را گرفت و سرم را کرد توی جویی که یک باریکه سیاهِ آب، از توش رد می شد. صورتم را فشار داد به آشغال های سبزی، درهای زنگ زده نوشابه و سیب نیم خوردهای که به زور میغلطید و رد میشد. قطرههای خون، آرام آرام از دماغم میچکید تو دیواره جو. پشت یقهام را که ول کرد، یک لحظه چشمم افتاد به کاغذ خیسی که به دیواره جو چسبیده بود. بالاش درشت نوشته بود: «بنام الله آرامش دهنده قلبها.» پایینش یک ردیف، قلب کوچک با خودکار قرمز کشیده بود و جوهر قرمز و آبی اش، توی همه کاغذ پخش شده بود.
پینوشت: کوچه دیگر دختر نداشت. پسر نداشت. نامه نداشت. عشق نداشت. دیوار سیمانی نداشت. لطفن آشغال نریزید نداشت. کوچه، فقط یک کوچه پیر تنها بود که نوشتن می دانست….
❣️توجه: من سعی میکنم تا در هر شرایطی اینجا بنویسم. با این حال، محض احتیاط و برای شرایط خاص ناشی از فیلترینگ، لطفن صفحه اینستاگرام را فالو کنید ?
httpss://www.instagram.com/morteza.barzegar/