آقاجون
آقاجون عزیزم
دلتنگ شما که میشوم، نوشتنم نمیآید. انگار گنگ میشوم. انگار خود شما هستم وقتی سکته کردید. قبلش رفته بودید روی بشکهی خالی نفت. میخواستید کنجِ سقف را دستمال بکشید. سرتان گیج رفت. پرتشدید پایین. دکتر گفت باید قلبتان را بالن بزنند. گفته بودید چیزی نیست. نگران نباشید.
از اتاق عمل که برگشتید، دکتر گفت همه چیز خوب پیشرفته است. گفت شاید کمی لکنت داشته باشید. چیزی نیست. نگران نباشید. من، پای باز آمدن به اتاقتان را نداشتم. بچهها گفتند با نگاهش دنبال کسی است. شاید تو باشی. آمدم تو. دهانتان را باز کردید. صدای گنگی از میاندندانهایتان جیهد. انگار بخواهید بگویید اومدی بابا؟
چطور میشود سر آدم میخورد به کنجِ دیوار. برمیگردد. و دوباره؟
گفتند عمل دوم را که بکنید، خوب میشوید. زبانتان باز میشود. دوباره راه میافتید دنبالِ تنِ ماهی شیلتون، نانِ سنگگ داغ، ریحانِ ترد. دوباره پول میگذارید توی جیبمان که بتوانیم توی خیابان بستنی بخوریم.
از اتاق عمل، بردنتان آیسییو. گفتند چیزی نیست. نگران نباشید. طبیعی است. یک روز. دو روز. ده روز. وصلتان کرده بودند به دستگاه. شلنگها، هوار شده بودند روی صورتتان. ما از پشت پنجره نگاه می کردیم. ما از پشت پنجره گریه میکردیم. ما از پشت پنجره، امن یجیب میخواندیم.
یکشفالسوء.
سیمها را کشیدند. گفتند سیمیلیونِ دستگاه را بدهیم. نداشتیم. شما را جا گذاشتیم توی بیمارستان. روز سوم، پولمان جور شد. برتان گرداندیم خانه. حجتالوداع. دور شببوها طوافتان دادیم. دور درختانگور. دورِ حوضِ ماهیگلیها. آمبولانس توی کوچهی تنگ ما نمیآمد. گذاشتیمتان روی شانهیمان. از وسطهای کوچهبوربور تا ایستگاه قندوشکر.
مردم میگفتند بلند بگو لاالهالاالله. من گفتنم نمیآمد. گنگ شده بودم. مثل حالا. دلتنگ که میشوم، نوشتنم نمیآید. اما برایتان فاتحه و شعر میخوانم. با کلماتی که زیر و زبر ندارند. با واژگانی که روزهی سکوت گرفتهاند.
چرا که بزرگ ما، سیدعلی صالحی نوشته: از پی اینهمه زندگی که ارزان گذشت، ما چه گران زیستهایم دوست من! گاهی سکوت مادرِ برهنهترین کلمات من است
پینوشت:
1- برای سالگرد آقاجون. دوست و محبتی که ندارمش.
2- دورهی جدید مقدماتی در حال تکمیل است. اگر علاقمندید، به اطلاعیهی ثبتنام، توجه کنید.