آموخته بودن
آموخته بودن
همهی آنهایی که میشناسیم ما را به گونهای آموختهی خودشان میکنند. آشنا به کلمات، رفتارها و احساساتشان.
مثلن یاد میگیریم که چشم از خواب باز نکرده، دنبالِ پیام صبحبخیر عزیزماش بگردیم. یا میفهمیم که چطور دکمههای پیراهنش را میبندد و حتی بلد میشویم که از آشنای مشترکی، حالش را بطور ویژهای بپرسیم که خانهیشان را تمدید کردهاند؟ بچههایش – اسمهاشان چه بود؟- بزرگ شدهاند؟ و نوبت کلیهی پیوندیاش رسیده؟
ما خودمان را آموختهی دیگری میکنیم، چرا که دنیای بینوازش ما را خواهد کشت. چرا که هیچ شکنجهای برای انسان بزرگتر از تنهایی نیست. حتی این کلمات از این رو نوشته و خوانده میشوند که ما را آموختهی هم کند. آموختهی شادیهامان، غمهامان و چیزهای دیگری که ما را پیوند میدهد به هم.
و آنچه مرگ را اینطور هولاور و غریب نشان میدهد، اینست که ما باید از آموختگیمان نسبت به کسی دست برداریم. بفهمیم که دیگر نمیتوانیم شمارهش را بگیریم و او بگوید جانم. یا پیراهنش را برتنش ببینم. یا یاد بگیریم که هر وقت اسمش بیاید، بگوییم خدا رحمت کند، یا دلمان چروک شود برایش.
دیروز که سجاد را خاک کردیم، من به آموختگیهایم از او فکر میکردم. به بازی فکروبکر و مونوپولی و شوتِ دیواری – که صدای همسایه ها را بلند میکرد- و کارت بازیهای بیپایان با کارتهایی که عکس رودگولیت و فانباستن داشت.
به خانهی مادرجونش؛ خانهای کمنور، قهوهای و گرم؛ که سفرهی پلاستیکی پهن میکرد با دو بشقاب استامبولی با گوجهی تازه، و یک پیاله ماست و یک پیاله سالاد شیرازی پرآبلیمو. سجاد میگفت من خاله سالادیام مرتضا.
من، آموخته بودم که وقتی نمیشود، خاله سالادی بود، خاله ماستی باشم. آموخته بودم که هر جا سفرهی مادرانهای پهن است، و بگویند بفرما، بگویم بسمالله چرا که غذای مامانها محشر است. و آموخته بودم که وقت کارت بازی، جر بزنم. شستم را بیندازم پشت انگشت اشارهام و کفِ دستم را ها کنم که کارتها بلند شود.
و بعد فهمیدم که این آموختگیها، چقدر معناهای دیگرِ اندوهبار پیدا میکند. مثلا اینکه میتوانم پای یک پیالهسالاد شیرازی گریه کنم. یا اینکه از موهای رودگولیت، به ریشِ پروفسوری سجاد برسم که میگفت ما اصلا تلویزیون نمیبینیم یا میگفت بزودی میخواهد کتابی چاپ کند.
یا حتی دیشب که عسل میخواست از سرو کولم بالا برود، خیال دودخترِ بامزهی سجاد، آشفتهم میکرد. کسی میداند که بعد از مرگ مونسها، آدم با آموختگیهایش چه میکند؟
پینوشت: حیف بودی، پسرعمو.