اندوه
صبح که از خواب بیدار میشوم، اول تو را فراموش میکنم. بعد، میروم سروقت گوشیام. و نمیآیم توی تلگرام، صفحه لعنتیت را باز نمیکنم که آن تاب گیسوهای قهوهای بافتهات را توی عکس پروفایل ماتم زدهات تماشا کنم و هیچوقت دیرم نمیشود برای رسیدن به دفترکار، و رییسم هرگز نمیگوید «حالا میآیی؟»
تا عصر، به فراموش کردنت ادامه میدهم، هر لحظه. و بخاطر نمیآورم انگشتهات را، انگشتهای تپل آتل بستهات را که آرام آرام میزدی به کلیدهای صفحهکلید سفید قدیمی، و صدای هورت کشیدن قهوهات را نمیشنوم، یا خرت خرت جویدن قندها را، و از جا نمیپرم وقتی آهسته صدایم میکنی و نمیگویم جان.
و عصرها، خیابانها را، کوچهها را، کافهها را نمیگردم دنبالت. دربست نمیگیرم تا سراشیب یخ بسته دربند، نفس نفس نمیزنم تا جلوی دکهها و نشانیات را نمیدهم که درست در محل تلاقی ترقوههات، زنجیر باریکی، پلاک طلایی کوچکی را نگهمیدارد که اسم من است. و از بساطیها نمیپرسم که تو را دیدهاند با آن لبهای سرخ، گونههای آتشین، گردن بلند و لبخند پهن و باریکت؟ و منتظر نمیمانم که بگویند نه.
حالا چه شود سالی یکبار، موقع خواب، بفهمم باران تندی میزند، یا برف سبکی آمده، و شاید اگر سوز از لای پنجرهها بریزد تو، بلند شوم و بخواهم پتو را بکشم تا گردنت، و ببینم که نیستی . آن وقت، همه چیز یادم میافتد. و گریه میکنم بیصدا. بعد، یک آرامبخش اضافه میخورم. دراز میکشم گوشه تخت. جای خودم. و به همه مقدسات قسم میخورم که برای همیشه فراموشت کنم.
امروز هم فراموشت کرده بودم از صبح. نزدیک ظهر پیامی برایم آمد. داستانی بود، شش کلمهای، که تو را یادم انداخت. آواز غمگینت را که همیشه زمزمه میکردی. ماگهای بزرگمان را. و جادهی پرپیچ موهات را که نمیدانم آخرین بار کی دیدمشان. لانگ تایم اِگو.
حالا دوباره باید فراموشت کنم، برای همیشه. اما دوست داشتم این شش کلمه را برایت بنویسم. اسم داستان، اندوه است. انگار که نام ابدی من. و میگوید «هیچ حواسم نبود، دو فنجان ریختم….»
پینوشت: داستان شش کلمهای اندوه از آلیستر دانیل