بعد از شش ساعت رانندگی میخواهی چیکار کنی؟
اگر از بابای من میپرسیدی بعد از شش ساعت رانندگی میخواهی چیکار کنی؟ میگفت یک شبانه روز خواب. آقاجون میگفت پامو دراز میکنم که خشک نشه. مامان بزرگ میگفت آله می ندازم یه گوشه. اگر از خودم میپرسیدی دوست داشتم پاهایم را بگذارم روی دیوار، ریز ریز تکانشان بدهم تا خستگیام برود بیرون.
یا توی شرایط حالا، دلم میخواست الهه، عسل را میگذاشت روی سینه ام، قربان صدقه اش می رفتم تا با آن چشمهای درشتش، بهم بخندد و هر بار که میگویم «چقدر شما خوشگلی بابا» صدایی از خودش در آورد. بعد صورتش را می چسباندم به صورتم و توی گوشش «والله خیر حافظا» میخواندم.
اما دیروز بعد از شش ساعت رانندگی، کلاس داشتم. خوابم هم میآمد و دلتنگ عسل و مادرش بودم که سر راه، مانده بودند خانه مامانبزرگ. یادم که میافتاد ممکن است تا آخر هفته نبینمشان، چشمهایم خیس میشد، اما می دانستم باید دوام بیاورم. حداقلش تا کلاس. تا دوباره دیدن رفیقهایم و آمدن مهمانهایمان.
اینکه میگویم مهمانهایمان، چون اول قرار بود خودش بیاید با بچه پریهایش. توی راه پیامک داد که شاید همسرش هم بیاید. و آمدند. همهشان. مریم حسینیان عزیز و مهربان، مهدی یزدانی خرم بینظیر و یک عالمه بچه پری که فوری توی جیبهایمان، خوشبختیهای کوچکی انداختند. گفتیم و خندیدیم و شنیدیم و دانستیم برای بار هزارم، که ادبیات، حال ما را خوب میکند. کمکمان می کند دوام بیاوریم در این روزها و طوری نفس بکشیم که انگار غمی نیست. فراقی نیست. نبودنی نیست.
حالا اگر کسی از من بپرسد، بعد از شش ساعت رانندگی دوست داری چکار کنی؟ میگویم دلم میخواهد بروم کلاس و با رفقایم از ادبیات حرف بزنیم. از کلماتی که به دنیا می آیند و به دنیا میآورند. دلم میخواهد مهمان داشته باشیم. مهمانهایی چنین مهربان با واژههایی که جای دیگری پیدا نمیشوند. که بعدش اگر رامبد جوان درونمان جیغ بزند «حالتون چطوره؟» همهمان یک صدا و بلند بگوییم: «عالی»
پی نوشت: اگر این روزها به نمایشگاه کتاب سر میزنید، دو کتاب: «ما داریم اینجا می میریم» از «مریم حسینیان» و «سرخ سفید» نوشته «مهدی یزدانی خرم» را از نشر چشمه تهیه کنید. مطمئنم که از خواندن آنها، شگفت زده خواهید شد. عکس ?هم بعد از جلسه دیروز برداشته شده و پیش از آن، بخشی از رفقایمان تشریف بردهاند. جای همگیشان و همگیتان سبز و خالی.