تیلههای خوشرنگ
ما بهش میگفتیم آقاجون کاشی. اما بابا صدایش میکرد سمور آبی. سمور آبی، امروز مرد. دیروز یعنی. امروز آمدیم کاشان و گذاشتیمش داخل قبر. خودش را، چشمهای رنگیاش را، کلماتش را.
حالا دیگر کسی بهمان نمیگوید«راشیدو» یعنی بلند شوید. نمیگوید«میخَد چیکار؟» که همه چی برایش اضافه بود و نمیگوید«حَ سَ هَ» که حسن نیست. حسین نیست. حتا خودش هم دیگر نیست.
اینجا، بعد از خاکسپاری، ما ماندهایم و مامان که زیرچشمهاش اندازه یک قاشق سرخ است و خاله که مرتب از حال میرود و عسل که میخندد هنوز.
خاطراتش هم هست. نگاههای خیرهاش به هر زنی که میآمد تو مغازه ما. بابا میگفت «میبینی؟ گردنش عین سمور آبی میچرخه»
امروز یک تکه دیگر از کاشان جدا شد. کاشان ما. کاشانی که ما میشناختیم. رفت پیش بابا که لابد مغازه دارد آنجا. جوراب ساق بلند میفروشد. یا کوتاه. آقاجون کاشی باز میرود پشت دخل، زل میزند به زنها. بابا حرص میخورد که اینطور نگاه نکن سمور. و او نگاه میکند. با همان تیلههای خوشرنگ خوابیده توی خاک.