داستان چیزی بجز دروغ نیست
دیروز برای لحظهای شکستم. توی کلاس، داشتم رمانم را میخواندم. رسیده بودم به آخرهاش. هی تو دلم میگفتم «مرتضا تصویر نکن. تصویر نکن.» به خودم یاد داده بودم که نباید احساسم غالب شود. با این حال، هر خطی که میگذشت، صدای خرد شدنم را بیشتر میشنیدم. تصاویری که نوشته بودم جان میگرفت و پر رنگتر میشد. وسط خواندن، چندباری سرفه کردم. یکی دوبار منتظر ماندم تا نفسم بیاید بالا. چند باری هم تپق زدم تا رسیدم به آن پاراگراف کوفتی.
شکسپیر میگوید داستان چیزی بجز دروغ نیست. با اینحال، همه چیز را جوری چیده بودم که مرز میان دروغ و واقعیت پیدا نشود. فقط توی یک پاراگراف، چند کلمه حقیقی نوشته بودم. کلمههای زنده. نوشته بودم «از وقتی مریض شده بود، خودم میشستمش.» موقع خواندن، بغضم را لای کلمههایم قورت دادم. خط بعدی نوشته بودم «حمام هم خودم می بردم. لیف میزدم. سنگ پا میکشیدم.» چرا اینها را نوشته بودم؟ جانم داشت در میآمد. با دیالوگ بعدی شکستم. تکه تکه. ریز ریز. نوشته بودم «چشمهاتو ببند شامپو نسوزونتش.»
یک آن خودم را دیدم توی حمام. چشمهاش را که نباید میسوخت. گونههاش را. دستهای ورم کرده اش را. دیدم دارم موهای کفیاش را چنگ میزنم. آب را چک میکنم که زیاد سرد و گرم نباشد. جوک میگویم که بخندد و دردهاش فراموشش شود. صدایش توی گوشم پیچید «خسته شدی تو هم» گفتم «من هیچ وقت خسته نمیشم ازت »
خطهای داستانم را گم کردم. مهدی گفت «میخوای من بهجات ادامشو بخونم؟» گفتم «نه.» اما میخواستم. تا ته داستانم را خودم خواندم و بلند بلند توی دلم گریه کردم. از همان ساعت هم گیر افتادهام اینجا. توی حمام. آب نیست. شامپو نیست. مریضی نیست. میگوید «خسته شدی بالاخره.» میگویم «من هیچ وقت خسته نمیشم ازت.»