دوست داری تو تعزیه بازی کنی؟
نزدیک بساط تعزیه نشسته بودم روی زمین و داشتم با نوک انگشتم روی خاک ها، خیمه می کشیدم. یک مرد گنده و ترسناک آمد کنارم. زیر زره ش، لباس یک سره قرمزی پوشیده بود و کلاه آهنی بزرگی گذاشته بود روی سرش. گفت: «دوست داری تو تعزیه بازی کنی؟» صداش حسابی خش داشت. گفتم: «بلد نیستم خو.» گفت: «نقش بچه های امامو بازی کن. کاری نداره. یادت میدم» بعد گفت وقتی امام کشته شد، باید من و چند تا بچه دیگه بدویم وسط میدون. بعد یزیدی ها دنبال مون می کنند. ما باید فرار کنیم تا اونا ما را گیر بندازند و الکی کتک بزنند و ما الکی گریه کنیم و این ها.
ظهر عاشورا که شد و امام که به زمین افتاد، یکی ما را هل داد که بدویید. نوبت شماست. دویدیم. همان مرد با چند تای دیگه دنبالمان کردند. شلاقشان را روی هوا تکان می دادند و داد می زدنند. توی بدو بدو می دیدم که چطور بقیه بچه ها معلق می شوند رو زمین و شلاق می خورد روی بدنشان و عر می زنند. عین بز می دویدم و مرتب جا خالی می دادم. اخرش، سپاه یزید یک گوشه گیرم انداخت. داشتم می گفتم: «آقا من موچم» که شلاق آمد سمتم. دوباره جا خالی دادم و فرار کردم که یک هو، یکی از شهدا، جفت پا گرفت برام و با مغز خوردم تو دست بریده.
بعد چند تا تیپا و لگد و شلاق خوردم و شمر که افتاده بود روی پام، مرتب می گفت: «گریه کن تخم جن. زودباش ملتو علاف کردی» یک پس گردنی هم زد پس کله ام . منم لج کردم و گفتم: «نمی کنم.» گفت: «نمی کنی؟» یک پارچه سیاه انداخت روی سرم و از زیرش نیشگون های ریز ریز گرفت. فین فینم در آمد. بعد با طناب دست هام را بست و گفت: «همینجا پیش بقیه وایستا.» گره طناب، شل بود. آرام آرام بازش کردم.
شمر داشت بالای سر امام روضه می خواند. مردم گریه می کردند و سینه می زدند. شمر انقدری گریه کرد که خم شد، دست هاش را گذاشت روی زانوش. درست جلوی من. با تیپا زدم تو کونش. با کله رفت توی نخل وسط میدان و افتاد روی جنازه ها. ملت مانده بودند بخندند یا گریه کنند. به بالای تپه آبادی که رسیدم دیدم که حسینِ تعزیه و لشکریانش، از این ور دنبالم کرده اند، شمر و یزید و دارو دسته اش از آن ور. ملت هم از وسط.
.
.
.
پانویس:
در مراسم امسال خیمه سوزان بازار ، آتش زدن خیمه ها بیش از همه سال های گذشته طول کشید. یک سری ها بی خیال شدند و برگشتند. یک سری ها دنبال جا می گشتند برای نشستن. می گفتند حیف است صحنه آتش گرفتن خیمه ها را از دست بدهیم. این وسط، زنی که پشت سر من ایستاده بود بلند بلند می گفت: « آتیشش بزنید دیگه. نمی فهمن ملت کار و زندگی دارن. خسته شدیم.»
و مصیبت اینجاست که این تنها حرف او نبود. حرف خیلی های دیگر هم بود که به صدا در آمده بودند و غر غر می کردند. این طور آدم هایی شده ایم ما. به ظاهر سیاه پوش عزای حسین (ع) و در باطن، منتظر آتش گرفتن خیمه ها…..