دیشب
مامان پروانهی عزیز
عسل به همهی روزهای پیش از این میگوید دیشب… دیشب که رفته بودیم خانهی نیکی… دیشب که حمام بودم… دیشب که برف میآمد… و همه چیز را بخاطرش نگه میدارد. مثلا یادش میآید که توی جادهی طالقان، بالا آورده. یا یکبار پیپیاش گنده بوده، ما کمرش را مالیدیم و هر دو دستش را نگهداشتیم که نترسد.
من و الهه، هر بار که میگوید دیشب، دقیقا میدانیم دربارهی چه روزی حرف میزند. اینکه صبح بوده یا شب؛ وقت بوده یا بیوقت. و به گمانم، فرزند بودن اینگونه است، دوست داشتن؛ و اهمیت دادن. و بعد به خیالم آمد که چقدر ماجرا برای تعریف کردن دارم که زمانشان از دستم رفته.
مثلا دیشب یکی پیام داده بود که چرا مرتضای عسل دیگر نمی نویسد. خوشم آمد از این ترکیب واژگون. خواستم بگویم هنوز اندوه حامدِ ریرا را نتوانستهام بگذرانم. انگار من، مرتضایی نیستم که شما را پیچیده دیدم در پتوی پلنگی که از خانه میبردند بیرون؛ و فقط پتو را برگرداندند.
انگار من نبودم که دکتر پزشکی قانونی، ازم اجازه گرفت برای بریدن تن کسی که دوستش داشتم. انگار من نبودم که وقتی بابا را میشستند، خونابهای صورتی دیدم که از جای عملش راه گرفت توی آبراه. و دوام آوردم. بخدا قسم همهی این مصیبتها را دوام آوردم. اما دیگر نمیتوانم و نمی دانم چرا.
چقدر عسا ان تکرهو شیئا بخوانم، مامان. چقدر الا بذکر الله بگویم. چقدر ارزن نذر کبوترها کنم؟ حالم خوب نیست و همهی روزهای من دیشب است. دکترم میگوید باید مردم را، جامعه را همانطور که هست بپذیری. میگویم آخر شما که چشمهای مهربان ریرا را ندیدهاید. و چشمهای زیبای دیگران را. میپرسد عصبانی هم هستی؟ میگویم زیاد…. خیلی عصبانیام… میخواهد چیزی بگوید، اما به جاش قرص مینویسد، روزی دو تا.
من از همهی قرصها بیزارم مامان. از همهی «درست میشود»ها. از همهی کاسبان باور و امید… و دلم میخواهد همهی خانههای تقویم، دیشب باشد… دیشبی که با انگشتهای بلندتان نارنگی پوست میگرفتید و قصه میگفتید تا بابا از راه میآمد و سوت مخصوص دوانگشتی میزد و ما مسابقه میدادیم تا آغوشش….
دیشبی که قالی مامانبزرگ توی حیاط پهن بود و همهی فامیل، هندوانهی شتری سق میزدیم و پوستش را پرت میکردیم روی پشتبام همسایه… دیشبی که باهام آمدید مدرسه، کارنامهام را گرفتید و شانهام را فشار دادید برای همهی بیستها….
کجایی؟
پینوشت: دیشبهای شما چگونه گذشتهاند؟