مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

رستاخیزی هولناک

9 اسفند 1396 نوشته‌ها

هنوز هم به گمانم، عمیق‌ترینِ قصه‌ها، داستان‌هایی است درباره رستاخیزی هولناک از اجساد متحرک. صحنه‌هایی از انسانِ بعد از مرگ که به راه افتاده بر زمین با ویروسی، مصیبتی یا فاجعه‌ای. من، همیشه خودم را آنجا تصور می‌کنم. میان نمایشی آخرالزمانی از مردگانی که انسان بودن فراموش‌شان شده. آماده‌اند و عطش دارند و تقلا می‌کنند برای از بین بردن مفهوم آدمی. برای تبدیل او به کسی مثل خودشان.

و مهیب‌ترین بخش این قصه‌ها، صحنه‌‌ایست که قهرمان، معشوقش را می‌بیند که یکی از مرده‌ها شده. جنازه‌ای نفرت انگیز و پوسیده، اما انباشته از خاطراتی فراموش‌ناشدنی. پر از طعم چایِ بابونه. پر از نفس‌هایی عمیق که زیر گوش هم کشیده‌اند. پر از نوازش کُرکِ پشت گردن و دست بردن توی موهای زِبر خرمایی. و به‌خدا که لحظه بی‌چاره کننده ایست. معشوق می‌آید سمتت که ویرانت کند و تو، تنها چاره‌ات اینست که نیشتر را در آن رگِ بی‌شرافت و بوسیده‌نشده‌اش فرو کنی؛ و گرنه گَزیده می‌شوی. یکی می‌شوی شبیه او. شبیه آن‌ها.

و من، سال‌هاست که این قهرمان‌ها را توی کوچه و خیابان و کلاس و دانشگاه می‌بینم در کشاکشی ذهنی با معشوقی بی‌وفا، خاموش و از دست رفته. که نه ‌می‌توانند نیشتر را فرو برند بر پیکر فرسوده آن کالبد بی‌جان و نه می‌‌خواهند شبیه او شوند. چشم‌هاشان را تماشا می‌کنم که با کوچک‌ترین اشاره‌ای، تر می‌شود و کلمات‌شان را می‌خوانم که پر از اندوهی رسواکننده است. ماتمی که انگار عطری است جامانده از دست‌هایش که لابد گرفته اند زیر بارانی تند. یا از آغوشی گرم و بوسه‌ای که از مرزِ لب و گونه برداشته‌اند؛ یا حتا از حسرت شنیدن به امیدِ دیدار عزیزم‌ی با لبخند و به خدا می‌سپارمت‌ی امیدوار کننده.

من، درد نداشتن را خوب می‌فهمم اما هر بار باید به قهرمان‌های آشنا و غریب بگویم که نیشترتان را بالاتر بگیرید دلبرکان غمگین من. که این جنازه متحرک، این اندام پوسیده و این خاطرات وهم انگیز؛ دیگر آنی نیست که قبل‌تر ‌می‌شناختید. باید یادتان بیاندازم که آرام آرام دارید به یکی از آن‌ها بدل می‌شوید و خودتان متوجهش نیستید. این بار سنگین را از شانه‌هایتان بگذارید زمین. سال‌ها حملِ این جنازه آماده گزیدن، خسته‌تان کرده. درک‌تان می‌کنم؛ اما، مرده متحرکِ توی مغزتان را قورت ندهید؛ قربانتان شوم.

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید