رفیق روزهای گذشته
رفیق روزهای گذشته و به خون تشنه این روزها
شنیده ام که در روزهای نبودنم، شمشیر برداشته ای و بر مویرگ و رباط و خرده استخوان های جنازه آفتاب و لاشخور خورده دوستی مان می کوبی. شنیده ام که به جای آب، کاسه کاسه عصیان، به مسیر رفتنم پاشیده ای و در عوض قران، خشم و هیاهو را پشت و پناهم کرده ای. شنیده ام هر جا می نشینی، قصه ای می سازی از آن دیوِ مخوفِ از زنجیر رهیده، که مبادا کسی خیال برش دارد که شاید همه دیوها، روزی انسان هایی بوده اند عاشق، وفادار و ماندنی. انسان هایی که چاقوها را در پر شال و دشنه ها را در سر آستین عزیز ترین کسانشان دیده اند و دم نزده اند. انسان هایی که جایی نوشته اند این تملق های بی حاصل، این قربان صدقه های بی دلیل، این مجیز گویی های هر روزه، کف سفیدی است بر ساحل دریا. که این کف، نه خواستنی است و نه دوست داشتنی.
می خواهم بدانی حتا آن روزها که مرا نگین انگشترتان می دانستید و یا حالا که تشت رسوایی ام را از آسمان هفتم به حضیض ذلت انداخته اید، این دیوانه، همانی بوده که باید. همان گونه ایستاده و نشسته و خوابیده و زانو به بغل گرفته بر ساحل زندگی. قاشق قاشق ماست دوستی می ریزد به دریای محبت آدم ها که حتا اگر دوغ نشود این شور بی انتها و تنهایی دیگر سهم هیچ کسی نباشد، باز هم از نوع انسان خسته نمی شود. که این آیینِ بی کتاب و بی پیامبر همه دیوانه های عالم است. امید دارند به بهبود اوضاع، امید دارند به انسان، امید دارند به دریای شورِ محبت، امید دارند به رفته ها، به مانده ها، به رفاقت ها، به قلب های سنگی و دشنه هایی که بالا می روند، اما بر پشت کسی فرو نمی روند.
مجالی برای بیشتر گفتن، نیست. پرسیده بودی چطور می شود نویسنده خوبی شد. نشد که بگویم اما اولین قدم این است که آدم خوبی باشی؛ دیوانه بهتری. شاید هم بهتر باشد قبل از اینکه قلمت را روی کاغذ بگذاری، لباسِ حسد را از تنت در آوری که این لباس، بر تن هر آدمی زار می زند. راستی، این روزها باز با حافظ رفیق شده ام. دیشب می گفت:
اگر دشنام فرمایی و گر نفرین، دعا گویم……جواب تلخ می زیبد لب لعل شکر خا را
باقی بقایت
.
.
.
.
پانویس:
بخشی از یک داستان بلند، که هرگز به پایان نمی رسد….