رهایی از رنج
درباره رهایی از رنج
جیمز بالدوین مینویسد «چیزی دلپذیرتر از رهایی از رنج نیست. در عین حال، هیچچیز ترسناکتر از محروم شدن از پناهگاه نیست.» باران بیوقفه میبارد. رنجِ من از خیابان میگذرد. با سوئیشرتی قرمز، شلوارلیِ بالای مچ، و کفشهای سرخ و سفید. از نوکِ موهای تابدارِ بیرون آمده از کلاهش، باران میچکد و تمامِ خطکشیِ عابرپیاده را معطر میکند.
میرسد به پیادهراه میان بلوار کشاورز. کلاسورش را بغل میکند.حسادت میریزد به جانم. خودم را به آغوش میکشم، انگار که او. انگار که هیچکدام از این روزها نگذشته. انگار هنوز دارم کنارش راه میروم. انگار نگفته که همهی آدمهای خوب قرار نیست کنار هم رابطههای درستی داشته باشند. «باید رها کنیم. نه؟»
و آهنگ نامفهومی میخواند. برای شنیدنش، گوشهایم را به لبهاش نزدیک میکنم. قطرهای باران روی صورتم میافتد. یا شاید تماس مختصری با لبهای او مییابم که اندوه من است. دوست دارم باور کنم که مرا بوسیده. اما آیا دوست داشتن کافیاست؟
باران، تبدیل میشود به نمنمی آرام و مهِی وهمآلودمینشیند به آغوشش که در دورها، پناهگاه من بود. یا همهی آن چیزی که از مفهوم پناه میدانستم. گرمای دزدکی کوچههای بیرهگذر… مزهی فشرده شدن به بودنِ کسی؛ داشتن کسی… آرامگاهی برای خوابیکوتاه در میانهی فیلمی – تو تاریک و خلوت سینما – که هیچ از آن نمیفهمیدم.
لحظهای هندزفری از گوشش میافتد. آهنگی به فرانسه، سکوتِ بلوار را میشکافد و مرا معلق میکند پشت شیشههای کافهای کوچک در آن حوالی، مدفونِ دودسیگار و بوی قهوهی تازه و کیکهای شکلاتیِ نرم. رنجِ من میگوید میشه با این آهنگ مرد. نه؟ میگویم میفهمی چی میگه؟ میگوید یه جوری انگار روحمو لمس میکنه. میتونم باهاش زار بزنم. نگاه کن چشمامو.
هندزفری را برمیگرداند به گوش راست. به گوشوارهاش سلام میکنم. به ردِ خیس اشک راهگرفته از کنار بینی. به طعم ترش لبهاش که میوههای جنگلی را میمانست. روحش را لمس میکنم و میخوانم بهار ما گذشته.
هر دو گریه میکنیم بیآنکه کلمات آهنگِ هم را بفهمیم. رنجِ من، میرود به سمت انتهای بلوار و گم میشود لابلای صدای چک چکِ قطرههای مانده در انحنای برگها. تجربهی همزمان دلپذیری و ترسناکی. رهایی و فقدان. دوری و نزدیکی…