شفای خیر گرفته
آن روز که توی کلاس، پلهای انتقال را توضیح میدادم، هیچ گمان نمیکردم امروز، یک ساکن، که نشسته بر حرفی، من را یاد تو بیندازد. یاد تو، با آن دستهای آتلدار ورم کردهات که مینشستی پشت کامپیوتر، انگشتهات را دانه دانه میزدی به کیبورد سفید لعنتی، جای من.
جای من که خوابم میآمد از تایپ کدهای زبان نفهم و گرسنهام بود. تو شام نخورده بودی. تو هیچ وقت شام نمیخوردی که چاق نشوی. اما آن شب، برنج گرم کردی با تن ماهی و کمی خیارشور فلهای.
نشستی کنارم. یک قاشق من میخوردم، یک قاشق تو. سنگین شدم. گفتی بخواب. من هستم. توی خواب، صدای تایپ کردنت را میشنیدم. صدای قرص خوردنت را. صدای مالیدن کرم ویکس را روی پاهات. نیمههای شب از خواب پریدم. تو هنوز نشسته بودی جلوی مانیتور قدیمی.
عینکت را زده بودی. عینک دور طلاییات را و کدها را بالا پایین میکردی با موس. موس آی لاو یوی قرمز؛ که کلیک وسطش صدای ماچ می داد. ماچ تو. سفت. خیس. من، مست خواب بودم و فرداش، باید کار را میدادیم به رییس. اما بلند نشدم از جا. انقدر نگاهت کردم که خوابم برد.
توی خواب، رفته بودیم حرم امام رضا(ع). تو چادر مهردار حرم را پوشیده بودی. داشتی نماز میخواندی روبروی راس آقا. من، کتاب دعای کوچکی برداشته بودم، اما نمیخواندم. به جاش به صدای تو گوش میکردم. به دعاهایت که التماس میکردی، شفا بگیری.
از خواب که بیدار شدم نبودی. هیچ کجا. کامپیوتر خاموش بود، خانه تاریک. صدایت کردم. نگفتی جانم. نگفتی بله قربان. نگفتی بگو میشنوم. رفتم صورتم را آب بزنم که توی آینه، ریشهای بلندم را دیدم و پیراهن سیاهم را. همیشه ازم میپرسیدی چرا آقا تو را شفا نداده؟ مامان بزرگ میگفت «شفای بعضیهام اینطوریه. شفای خیر گرفته.»
من، شفای خیر نمیخواستم برای تو. رفتم پشت کامپیوتر که بروم سراغ عکسهایمان. دیدم توی دسکتاپت، یادداشت گذاشتهای برای من. توش نوشتهای که دوستت دارم. همه حروف را علامت گذاشته بودی. روی «ت» دوم، ساکن. یک ساکن دایرهای کوچک. مثل تو. که سالهاست ساکنی، توی قلبم. و درد نبودنت، ساکن نمیشود. بیوفا…