فرفره کاغذی
مامان پروانهی عزیز
بهم یاد داده بودی با حصیرِ کهنه و کاغذ رنگی نو و پونز، فرفره کاغذی بسازم و بفروشم. دانهای پنج ریال بود به گمانم. یک جعبه آدامس خروسنشان هم داشتم با یک قوطی خالیِ شیرخشک که قلک پولهام بود.
پنج ساله بودم یا شش. میگفتی شلوغ کن مرتضا. بذار مشتریا بیان. از لای در، هوایم را داشتی که بچهتخسها، به بساط دستفروشیام لگد نزنند، پولم را نبرند، فرفرهها را ندزدند.
بعدتر، با کلاغ پر، گنجشک پر، پروانهپر، حالیام کردند که رفته ای یک جای خوب. ما از آزادی برگشتیم میدانشوش. آزادی بدشگون بود برایمان و بابا را به گریه میانداخت. آقاجون، نگهبانِ شبِ گاراژ شد، بابا، مسافرکشی میکرد و مامان بزرگ، قالی میبافت. من و چند تکه حصیرِ بلند و کاغذهای رنگی و یک جعبه پونز، تنها مانده بودیم.
دوتا فرفرهی کاغذی ساختم و آب از چشمم آمد و مامان بزرگ، نیشگونم گرفت بس که خون به جگرشان میکردم. بس که هی کاغذ خورده و تلیشهی حصیر و پونز ریخته بودم تو دست و پا. بس که هی گرت و گورم گذاشته بود بنشینم سر درس و مشق و خودم به خودم دیکته بگویم و نمره بدهم.
آخرش راضی شد توی کوچه بساط کنم. عصرها میز چوبی که تو حمام رویش مینشستیم را میگذاشتم جلوی در؛ یک جعبه آدامسِ خروسنشان، چند فرفره کاغذی، و یک قوطی خالی رب جای قلک « بدو بدو، مرتضا فرفرهای اومده. ببین چه آدامس خروسی آورده. بدویید بچهها.»
و گهگاه سر میچرخاندم سمت خانه. نگاه میکردم به پردهی پشت در که توی بادتکان میخورد، هی خیال میکردم حالا سرت را از لای پرده میدهی بیرون، اسمم را صدا میکنی، برایم لقمهی نان و گوجه میگیری یا نارنگی پوست کنده میچپانی گوشهی لپم.
بعد تا دوباره حواسم جمع میشد، میفهمیدم که فرفرههای کاغذی، جعبه آدامس خروسنشان یا قوطیِ خالی رب را از جلویم دزدیدهاند و نفهمیدهام. بابا میگفت خوبه خودت رو نبردن. آقاجون، زیر فرش برایم پول میگذاشت و مامان بزرگ غر میزد که این مادر مرده، آخرش همهی ما رو دق میده.
دیشب عسل، ایستاده بود جلوی دکهای که فرفرهی کاغذی میفروخت. گفت از اینا برام بخر بابا. پول را که دادم، انگار همان مرتضای پنج، شش ساله، فرفره را گرفت سمتم. بیاختیار برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم. انگار که آنجا، در خانهای باشد، لای در، پردهای و پشت پرده تو باشی مامان.
تو نگاهم کنی. تو هوایم را داشته باشی. تو صدایم کنی مرتضا و لقمه نان و گوجه را بدهی دستم که آبش بچکد روی لباسم و هیچ کس دیگری، بجز تو، گرت و گورتم نگذارد.
دلتنگت، مرتضا.
#مرتضی_برزگر