ما پول این سوسول بازیارو نداریم
ما پول اين سوسول بازيها را نداشتيم. بابا فقط سالي يك جفت كتاني ارزان برايم ميخريد. هر روز هم ميپوشيدمش. توي مدرسه. پارك. فوتبال. مهماني. عصرها، بوي سگ مرده ميداد. توي حياط درش ميآوردم و پاهام را آب ميكشيدم و جورابهام را گربه شور ميكردم و ميانداختم روي بند. کتانی را هم ميگذاشتم كنار ديوار، تا هوا بخورد و بویش بپرد.
هادي كه گفت ميخواهد تيم فوتبال درست كند، من الكي گفتم «فوتبال دوست ندارم.» گفتم «چيه اين مسخره بازيا؟ درس و مقش چي؟» بابا ميگفت «اين كارا واسه آدم، نون و اب نميشه. تو بيسواد باشي، پهن هم بارت نمي كنن. درس بخون، دكتر، مهندس شو، بعد هر گهي ميخواي بخور.»
فردایش، هادي، از سبزه ميدان، يك جين پيراهن ورزشي خريده بود. قرمز. به همه بچههای تیم داده بود. گفت «مطمئني نمياي مُري؟» داشتم ميمردم براش. اما يادم افتاد كف كفشم سوراخ است و نمیشود باهاش توی گل و شل دوید. هيچ حوصله متلکهای بابا را هم نداشتم. آن دفعه كه دهان كفشم باز شد، ميگفت «من كه ميدونم يواشكي ميري فوتبال پدرسوخته. همه اين بقالهاي دور مدرسهت رفيقاي منن بدبخت.»
بعد از آن، دور توپ را خط کشیدم، اما بعضي وقتها اگر سنگ ريزهاي تو خيابان ميديدم، تا دم خانه شوتش مي كردم و مردم را باهاش دریبل میزدم. این وسط هادي هم ول كن نبود. هي ميگفت «بيا اين لباسه رو بپوش ببين چقدر قشنگه.» يك آن، شل شدم. پوشيدمش و رفتم جلوي آينه. پسر! کُپ رضا شاهرودي. موهام را يك وري كردم. ژست فوتبالیستی گرفتم. بعد شادي بعد از گل كردم و دستهام را مشت كردم هوا. همانموقع يادم افتاد كه ما پول اين سوسول بازيها را نداريم. لباس را در آوردم و گفتم «من ميخوام مقشامو بنويسم.»
آن شب، اتاق پايين ماندم. پيش آقاجون. مامان بزرگ گفت «پیف. پیف. پاهاتو نَشُستي ننه؟» گفتم «بخدا شستم.» آقاجون گفت «واسه هر چيزي قسم نخور بابا.»
بعد اب دوغ خيار خورديم و تشک انداختیم. اما خوابم نميبرد. هي لباس قرمزه يادم ميافتاد. هي كفشهام که سوراخ بود. هي تماشاچیها که اسمم را صدا میکردند. داشتم خل میشدم. گفتم حواسم را پرت کنم و به یک چیز دیگر فکر کنم. یواشکی ادای بابا را در آوردم که میگفت «ما پول این سوسول بازیارو نداریم» بعد ادای آن روزی را در آوردم که مامان پروانه مرده بود و داشت هایهای میکرد. یکهو دلم تنگ شد. خیلی. هی غلت میزدم توی جام و هی بیشتر دلم براش تنگ میشد. مامان بزرگ میگفت «ننه اگه شاش داری، برو مستراب. چرا انقدر نگه میداری خودتو؟»
پینوشت: مواظب بچهمدرسهایها باشید…