مامان بزرگ
مامان بزرگ از آدم بینماز خوشش نمی آمد. سر سفره، میرفت تو جلد نکیر و منکر: «نمازاتون رو خوندین، سر برکت خدا نشستین؟» ما هم میگفتیم: «بع……له.» می گفت: «کی خوندین من ندیدم؟» میگفتیم: «اون موقع که توی حیاط بودی، توی زیرزمین بودی، بالا پشت بوم بودی، توی توالت بودی.» می گفت:«اینجای آدم دروغگو» انگشتش را می گذاشت وسط پیشانیش. تمام مدت ناهار را هم حدیث و روایت و آیه میآورد که نماز، به به و چه چه و سیخ تو فلان آدم دروغگو.
صدایمان که کلفت شد، توی دروغ گفتن حرفهایتر شدیم. اولهاش تا مامان بزرگ میرفت توی مستراح، میدویدیم جلوی دستشوییِ کنار راهرو، دست و صورتمان را حسابی خیس می کردیم. با کف دست میکشیدیم روی موهایمان، تا یک ردِ خیس، فرق سرمان را براق کند. بعضی وقت ها هم یک مهر میگذاشتیم روی فرش، به محض اینکه صدای پایش میآمد، میرفتیم سجده. خیلی میخواستیم بهش حال بدهیم- با وارد شدنش به اتاق- از رکعت آخر نماز شروع میکردیم تا السلام علیکم و رحمه الله.
هر چه میگذشت، وسواس مامان بزرگ بیشتر میشد و دروغهای ما بزرگتر. دیگر از صبح تا دم اذان مغرب مستراح هم نمیرفت که آمار ما را داشته باشد. ما هم از کل نماز، فقط دو تا بسم الله بلند می گفتیم و بقیه اش پیس پیس. موقع رکوع و سجده هم سوب. سوب.
به سنِ خرِ پیر که رسیدم، یقه ام را گرفت. گفت: «این همه سال رفتی سرو صورتت رو خیس کردی، مهرت رو انداختی رو زمین، رو به قبله نشستی، دو لا راست شدی، خوب جای این همه کار وضو می گرفتی، نمازت رو می خوندی.» گفتم: «اون نمازها، نماز شیکم سیر کن بود مامان بزرگ. نماز قرمه سبزی. نماز آبگوشت بزباش. نماز اشکنه. یه بار گفتی واسه خاطر خدا نمازت رو بخون؟ یه بار گفتی ببین خدا چقدر خوشگله بیا باهاش حرف بزن؟» گفت: «گفتم.» گفتم: «نگفتی.» گفت: «اونجای آدم دروغگو.» دیدم اونجام درد گرفت. گفتم: «گفتی.» گفت: «پس نمازت رو بخون، غذا رو بکشم.» گفتم: «بیا این یه دفعه روغذا بده بدون نماز.» گفت: «باشه.»
موقعی که غذا می کشید، فین فین می کرد. گفت: «نمی دونم چرا چشمام می سوزه.» گفتم: «من میدونم چرا.» بلند شدم و وضو گرفتم. مُهرم را انداختم روی زمین. دست هام را آوردم تا نزدیک گوشم. در گوش خدا گفتم: «چهار رکعت نماز ظهر می خونم بخاطر چشمای خوشگل مامان بزرگ. الله اکبر.» وقتی رفتم سجده، از وسط پاهام صورتش معلوم بود. لپ هاش گل انداخته بود و به تربِ سفید، گازهای درشت می زد. نمازم که تمام شد، گفتم: «این همه نماز، نماز، واسه ترب سفیدا بودا. همه رو یارو کردی که.» گفت: «اگه بدونی وقت نماز چقدر قشنگ تر میشی.» گفتم: «اینجای آدم دروغگو.» خندید.
.
.
.
پانویس : بقول خارجکی ها: رِست این پیس. روحت شاد باشه حاج خانوم که هست. دعا کن دیدار دوبارمون خیلی طول نکشه. آخ که من فدای اون چشمای خیست….