مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

مامان پروانه برایم نوشته بود آفرین مرتضا

23 بهمن 1396 نوشته‌ها

یکی از قصه‌های قرآن، اینطور است که ابراهیم(ع) چهار پرنده را شرحه شرحه می‌کند و بالای چند کوه می‌گذارد تا به فرمان خدا، همه این تکه‌ها، دوباره به هم برگردند؛ تا پیامبر، تماشا کند که در قیامت، چطور تکه‌های نابود شده انسان، دوباره به هم می‌رسند و همان آدمِ قبل را از نو می‌سازند؛ برای قضاوتی که عادلانه است. من، هشت ساله بودم که مامان بزرگ این قصه را برایم تعریف کرد. شب‌ها، قبل خواب به این فکر می‌کردم که ای‌کاش، عربی بلد بودم تا با خدا حرف بزنم و بگویم قیامتت را به من هم نشان بده. بعد بروم بالای قبر مامان پروانه بایستم، چادرش را بگذارم یک طرف قبر، روسری آبیش را بیندازم روی درخت توتِ باغچه بهشت‌زهرا (که بتواند حجابش را رعایت کند) و دفتر مشقم را هم بگذارم روی صندلی جلوِ قبر که اگر به اذن خدا، مامان پروانه زنده شد، بدهم زیر همه دیکته‌هایم را که بیست گرفته‌ام، بنویسد آفرین.

یکبار هم که رفته بودیم قبرستان، به بابا گفتم که من ابراهیمم و بعد از زیر کش شلوارم، دفتر مشقم را هم در آوردم و گذاشتم روی قبر مامان. بابا مثل همیشه نشسته بود کنار قبر خالیِ خودش و داشت برای آینده‌ای که فکر می‌کرد ما فراموشش می‌کنیم، بلند بلند، فاتحه ‌می‌خواند. بعد بلند شد و گریه کرد و مرا بوسید. گفت باید دفترچه‌ت رو بذاری سر کوه بابا.

ماه ها بعد، توی راه کاشان، تپه خشکی پیدا کردیم که به زور ازش بالا رفتیم. بابا روی دفترچه سنگ درشتی گذاشت و گفت حالا هر چی می‌خوای از خدا بخواه. گفتم عربی بلد نیستم. گفت فارسی بگو. توی راه برگشت، دوباره از تپه رفت بالا و نگذاشت من باهاش بروم و خواست منتظر بمانم. دفترچه را که آورد خاکی و گلی بود و لکه های درشت داشت و توی هر صفحه ای، مامان پروانه برایم نوشته بود آفرین مرتضا. از آن روز، فهمیدم که ابراهیم بودن، کار خیلی سختی هم نیست.

مثلن همین امروز، مردی داشت از خیابان رد می شد که راننده ای از آن سر خیابان، فریاد زد سلام آقا ابراهیم و برایش دست تکان داد و من، یک‌هو یاد قصه ابراهیم نبی افتادم و همه این تصاویر، مثل آن پرنده های شرحه شرحه، آمد و ترکیب شد جلوی چشمم و یک‌هو خودم را دیدم کنار بابا که داشت با سنگ روی قبر خالی خودش می‌زد و مامان پروانه، با آن دست‌های خوشگل بلندش می‌نوشت آفرین مرتضا و مامان بزرگ، با گریه می گفت کلاغ پر، گنجشک پر، پروانه پر. که خودش و آقاجون هم پر. و راست گفت خداوند بلندمرتبه بزرگ.

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید