مانکن
مانکن را من خریده بودم. پلاستیک گلبهی بود با باسن برجسته، صورت نصفه و لبهای قلوه ای سرخ. همان اول، یک شلوار لی تنگ و یک تاپِ آبی تنش کردیم. گذاشتیمش توی ویترین. پاقدم هم داشت. مشتریها مرتب ستِ مانکن را میخریدند. اولین بار که کسی گیر داد، نزدیک اذان ظهر بود. گفت «ملت تحریک میشن.» بابا گفت «آخه با پلاستیک؟» گفت «شما نمی دونین تو مغز این مردم چی میگذره.» بعد گفت«یا برش دارین یا حداقل پایین تنه اشو یه کاری بکنین.»
شلوار و دامن افاقه نکرد. مجبور شدیم پاهای مانکن را باز کنیم. تا چند ماه، پشتِ شیشههای ویترین، مانکن زنی بود که پایین تنه نداشت. نفر بعدی که گیر داد، گفت «شما لبای اینو سرخ کردین که دخترای ما یاد بگیرن؟» آن وقتها بابا ریش بلند میگذاشت. گفت «به ریش ما میآد این حرفا.» گفت «یا پاکش کنید یا …» لبهایش را که پاک کردیم، آدم دیگری آمد و گفت «میدونی سینهء این زنه با ذهن بچههای ما چیکار میکنه؟» بابا یقه اش را گرفت و گفت «مگه چیزی پیداس؟» چیزی پیدا نبود، اما برای پارهای توضیحات، خواستند برود جایی. وقتی برگشت، مانکن را انداخت توی سطل جلوی در.
یک هو نصف مشتریهایمان کم شد. لباسِ توی مشما کجا و لباسِ تن مانکن؟ برگشتم تهران و از بازار، مانکنِ نیمتنهای پیدا کردم که بدن نداشت. مفتول سیاهِ یکسره ای بود با دو برجستگی کوچک در جلو. عین چوب لباسی. دوباره همان نفر قبلی آمد و گفت «حاجی این چیه؟» بابا یکیش را در آورد و گفت «آهنه پسرم. چته شما؟» گفت «نه. این سینه است.» بابا گفت «این سینه است؟» همه نیمتنهها را باز کردیم و ریختیم دور. لباسها را پهن کردیم کف ویترین. خالیِ خالی.
فقط ماندند مشتریهای لباس زیرِزنانه که پشت پرده و از مامان جنس میخریدند. شورت هایی که دور یک حلقه فلزی بود و سوتینهایی پر از روزنامه مچاله. آنها را هم انگار، یک روزی باد میزند و پرده کنار میرود و کسی میبیند. ماههای آخر، ما مانده بودیم و لباسهای کف ویترین، شورت و سوتینهای توی مشما و بدون مشتری.
مغازه را سالهاست بستهایم، اما هنوز هم من، زنها و مردهایی را میبینم در مانکنیترین روابط ممکن. وامانده و اسیر در قفسی که با امید به داخلش دویدهاند. بله. خودم هم خوب میدانم که زور این کلمات، به آدمهای بدِ داستان نمی رسد. اما میخواهم از مانکنهای روابط، خواهش کنم قبل از اینکه فقط لباسی بماند از شما، بیجان و بیرمق، به خیابانِ پشت این ویترین نگاهی بیندازید. به مسیری که برای گذشتن وجود دارد که گرچه تاریک و بدون نور، اما هست. بیایید و دیگر مانکن نمانید.