مثلث برمودا
اگر او را دیدید، با آن موهای بافته همیشه نمدار و ابروهای پهن تتو شده و لبهای نه سرخ، نه صورتی – رنگی میان این دو- و لباسهایی که به تنش زار میزد؛ اگر او را شناختید از چشمهاش، که میشی است، پر رگ، با مژههای بلند برگشته و خط باریک و محو زیر پلکها؛
و رفتید جلو، خواستید سر صحبت را با او باز کنید یا دعوتش کنید به دمنوشی آرامبخش در کافهی پردود نبش یوسف آباد؛ و اگر پذیرفت، نشست روبرویتان، انگشتهاش را گره زد به هم و گذاشت زیر چانهاش که من بهش میگفتم مثلث برمودا و با آن نینی لرزان چشمها خیره شد به شما و لبخندی روی لب داشت که نمیدانستید از خوشحالی است یا تلخی؛
و اگر بخت یارتان بود، ازتان پرسید که دوست دارید با هم بروید نمایشگاه کتاب؟ و شما دانستید با او بودن، ارزشش را دارد که تنه بخورید از همه مردها، زنها، آدمهای توی عروسکهای بزرگ و سیلورمنهای کتابخوان؛ و خوب که پاهاتان خسته شد از گشتن تمام راهروهای باریک موازی پرکتاب، و هوس برگرهای آبدار و دود خورده را کردید با نوشابهای برای خودتان و دلستر لیمویی برای او، و نشستید روی شیب چمنکاری شده که پر است از آدمهای دیگر که با ولع به ساندویچهاشان گاز میزنند و کنارشان، کیسههای کوچک و بزرگ کتاب افتاده؛
و او انقدر نزدیکتان بود که صدای نفسهاش را میشنیدید و گهگاه، شانهتان به هم میخورد و عطر خنک تابستانهاش میریخت به جانتان، و به این فکر کردید که چقدر دوست دارید آفتاب نزدهی جمعهای با او بزنید به کوه، و دوشنبه غروبی، بلند و طولانی راه آهن تا تجریش را حرف بزنید و تمام شبها، سر بگذارید روی یک بالش، و ببوسید هم را، جوری که دندانهاتان بخورد به هم؛
و صبحها، به تمام دنیا بیراه بگویید که شما را جدا میکنند از او، از گرمای تنش، از پیچش دستهای بلندش به دورتان که همیشهی خدا بوی کرم نیوآ میدهد و خواستید ملحفه را بکشید روی سفید و استخوانی تنش؛
و اگر تمام روز، به مثلث برمودا فکر کردید که چه تعریف دقیقی است از چانه او، که وقت شادی و اندوه، میلرزد و میمیراند شما را، انگار که هیچگاه نبودهاید و نخواهید بود، باید سلام کنم بهتان. همانطور که دیگران سلام کردند به ما. السلام علی اهل القبور السرور…