مرو از دست من ای یارِ
به ظاهر ساده است. نزدیکِ خط عابر ایستادهاید و ماشینها از چهارراه میگذرند. از شیشهی نیمه باز یکی از ماشینها، آهنگ «مرو از دست من ای یارِ» محمد اصفهانی بیرون میریزد. اگر این آهنگ را قبلتر شنیده باشید، با آن زمزمه میکنید «تو نباشی، چه امیدی به دلِ خستهی من»
بقیهاش به اختیار شما نیست. چرا که کلمات شما را عبور میدهند به خنکای عصر اردیبهشتی در قرنهای گذشته. به آغشتگی باریکِ انگشتها و قشنگِ ساعد حضرتِ محبت، بر دستهایتان؛ به سایش نرمهی شانهش با بازوی شما که سربالایی خیابان را دوام آوردهاید به امید یافتن دکهای، دکانی، دستفروشی که چای داشته باشد، یا هر چیزی که معنای چای بدهد؛
حتی لیوانِ کاغذی آبجوش و تیبگِ گلستان و دوقندِ بستهبندی. باران ریز نم و مهِ پوشانندهی معلق و بوی چمنِ خیس و موهای مشکی حضرت و «گلوی خشک»؟ دور باد از شما که گوش تیز کردهاید تا از رادیوی قدیمی دکه، آهنگ را بشنوید «که منم زنده،به بوی تو.»
لابد باهاش که میخوانید، لبهاتان غنچه میشود. چرا که گفتن «تو» لبها را بیرون میراند؛ انگار بخواهد بوسه بدهد یا بدزدد. حضرت، چایش را فوت میکند، انگار او هم بخواهد بگوید تو، بخواهد هوایِ پیرامونتان را ببوسد یا آتشِ دل بنشاند. چه خیالِ خوشِ غمگینی.
چراغ عابر سبز میشود. جمیعت شما را با خودش میکشد. اما کسی توی گوشتان زمزمه میکند «تو و ویرانی؟» مبهوت میشوید. انگار سکونِ غبار معلقی در باریکهی نور. میایستید. تکرار میکنید «تو و ویرانی؟» آدمیزاد چندبار میمیرد؟ چندبار زنده میشود؟ ماشینها بوق میکشند. «خاموشی؟»
ناسزا از ماشینها به سمتتان پرتاب میشود؛ انگار بوسهی حضرت محبت، در کوچهی نزدیک خانه. گفته بود « اینجا پر از آشناست.» بعد تا پیچ انتهای کوچه، دویده بود. بعد ماچِ قاصدکیِ کف دستش را فوت کرده بود سمتتان.
لابد میخواست بگوید تو، یا میخواست به آتش دلتان بدمد. حالا با آهنگ یکی شده اید «چه کنم با غم تو. چه کنم با دل تنها؟»
به ظاهر ساده است. نه؟