من غمگینترین لحظههای دنیا را زندگی کردهام
من غمگینترین لحظههای دنیا را زندگی کردهام. مثلن شلوغی دور گور مامان پروانه را یادم است که هفت ساله بودم با دسته گلی بلند و کسی مرتب بهم میگفت یاسین بخوان. و من بلند میخواندم، با صوت عبدالباسطی و مردم فرتقشان را با دستمال پارچهای چهارخانه میگرفتند و تف میفرستادند به دنیا که بیوفاست.
یا وقتی دکتر به بابا گفت برود بیرون و به من گفت بمانم و پشت بندش در آمد که دیگر امیدی نمانده و بعد تصویر جنازهاش توی غسالخانه که یارو، محکم کشید که بدنش روی سنگ جا شود و یک هو کله بابا تلو خورد به لبهها و من داد کشیدم آخ و خون باریک و صورتی از کنار بخیه های پهلوی تازه عمل کرده اش ریخت بیرون.
و خوب یادم است وقتی آقاجون را بردیم بیمارستان، معلوم شد سکته خفیفی کرده. گفتند بهتر است قلبش را عمل کنند که بعدش، لال شد با صداهایی خفه و چشمهایی ترسیده و دوباره عمل کردند که زبانش برگردد و امید دادند که چند کلمه را حتمن حرف میزند و از عمل که آمد، بی هیچ کلامی، صدایی، حرف محکمی، رفت توی کما. و یک ماه توی کما بود و ما هر روز می رفتیم پشت شیشه اتاق. طاسی گرد سرش را میدیدیم که پشت به شیشه بود و نوک انگشتهای بلند پایش را که کشیده بود و سیمها، سیمهای برق و اکسیژن، وصل بودند بهش و یک شب عمو زنگ زد که برای آقاجون دعا کنید و من می دانستم که مرده و همانجا، مشتم را کوبیدم توی پیشانیام و گفتم آخ.
و توی بیمارستان دیگری که تمام ساعد مامان بزرگ از زور سُرم های پشتهم، سیاه بود، سیاه و قهوه ای و کبود، مامان بزرگ پرسید خبری از جوجه موجه نیست؟ که گفتم نه. و ما هنوز بچهدار نشده بودیم که گفتند مامان بزرگت هم ورپرید و من، آخ گفتم یا آه، و همانجا که ایستاده بودم خراب شدم روی زمین و زانوهایم نمیتوانست این حجم از تنهایی را تاب بیاورد.
من غمگینترین لحظههای دنیا را زندگی کردهام و چیزهایی بیشتر، که شما نمیدانید. با این حال، هنوز هم وقتی با این حجم از اشوب درونی و خبرهای ناامید کننده و روزهای خاکستری مواجه میشوم نمیدانم باید چه خاکی بر سر بریزم. به جایش، قهر میکنم با خودم، دنیا، واژهها و آدمها. کم حرف تر میشوم. کم کلمه تر. پرسیده بودید چرا مدتیست ننوشتهام؟ مامان بزرگ اگر بود میدانست که دل و دماغ ندارم. بعد مینشست پیشم، با آن دستهای کرممالی شده نرم، نارنگی پوستمیگرفت و نصفش را به منمیداد و نصف دیگرش را به آقاجون و انار را سوراخ میزد که آب لبمو کنیم تا اوقات تلخیمان کمتر شود. راستی، کجاست حالا؟
پینوشت: خواب مامان بزرگ، سه ساله شد.