مواجه شو با خودت
با اینکه بابا خودش تشویقم کرده بود که کلاس تلاوت سبک استاد مصطفی اسماعیل بروم، یکبار که آمد خانه، و بیحوصله بود؛ ژولیده و چشمهاش پف داشت، انگار همین حالا مامان پروانه از بسترش پریده به رودهبزرگهی گورستان، و من صدایم را به سرم انداخته بودم که قآف، والقران المجید، ضبط دوکاسته را گذاشت جلویم، نوار خالی درونش چپاند و گفت بخوان.
خواندم. بلند و کشیده خواندم. با بهترین صدایی که میتوانست از حنجرهام در بیاید. خودم را تصور کردم توی مسجدی بزرگ، آدمهای زیادی، مشتاق و حیران و منتظرند کلمهی اخر را بگویم که داد بکشند الله. به جنب و جوش بیفتند . صلّوعلیالنبی بپرانند. خواندم و بابا دو دستش را گرفته بود به پیشانی اش. صدقالله را که گفتم، بابا نوار را کشید عقب. دکمهی پخش را زد. دندههای کاست به کندی و نرمی چرخید. صدا پخش شد توی خانه. صدای نکرهی من. لرزان. زشت. دورگه.
گریستم. با هر آیهای که خوانده بودم گریستم. خواستم نوار را قطع کنم. بابا نگذاشت. گفت بشنو مرتضا. مواجه شو با خودت. با رنجی که به ما میدی. دو دستم را کوفتم به پیشانیام. نه ساله بودم انگار، یا ده ساله. و حالا که چندماهی مانده به آغاز چهل سالگی، شبی نخوابیدهام بدون مواجه شدن با خود واقعیام. آدمی که نه سیاه سیاه و نه سفید سفید است. خاکستری سادهای که تلاش میکند با خودش روبرو شود.
دیشب که دالانهای مغزم را میجوریدم، این خیال به ذهنم آمد آدمی که تاریک و روشن خود را میشناسد، چگونه میتواند به قضاوت دیگری بنشیند؟ چطور میتواند واحیرتا سر دهد؟ و چرا باید مشتاق نوشاندن زقّوم خشم و حسد و کینه به آنانِ دیگر باشد؟ و دانستم که انگار مریمهای مجدلیه، قرنهاست که درون گودالهایی مهیای سنگسار اند. و عیسای ناصری، فقط نقاشی قاب شدهای در کلیساها با خاطرهای آلوده به زنده کردن مردگان.
و انگار دیگر کسی نمیداند یا نمیخواهد بداند که کلمات مسیح، اعجاز او بودند. واژگانی که انگشتهای به هیجان آمده را از حمل سنگهای آمادهی کوفتهشدن، دریدن و به خون کشاندن، پشیمان کرد. او که گفت « اولین سنگ را کسی بزند که گناهی نکرده باشد»
و حالا من، این دکمهی ضبط موروثی بابا را برای خودم و دیگرانی که دوست میدارم و آیندگانی که میاندیشند، میفشارم. چرا که باور دارم صدا میماند. کلمه میماند. خاطرهی بال زدن پروانهها میماند. و کسی روزی، نوار ما را میکشد به ابتدا. مواجهمان میکند با خودمان. و سنگی که در گذشته برای پراندن گنجشکی رها کرده بودیم، در آیندهای دور یا نزدیک، پیشانیمان را خواهد شکافت.