میمیرم بدون تو
محمد صالح علا نوشته است محبوبم، من همه چیز را باور میکنم جز اینکه پاییز رد شود و روزگار بیتو بهار شود. و من این جادوی واژهها را که خواندم، یاد روزهایی افتادم که نمیدانستم چیدن عاشقانهی کلمات یعنی چه. حرف عادیم هم فراموش میشد با دیدن فرفری موهات. با زل زدن به طوسیچشمهات. با گرفتن نازک و باریک انگشتهات. بیکلمه بودم، بدجور. صمٌ بکم؛ به جاش، برده بودمت سینما. سانس اول، ده و نیم صبح.
ما بودیم و دو زوج دیگر. جزیرههایی سرگردان. خیلی دور. خیلی نزدیک. تو سرت را گذاشته بودی روی شانهام و من، نگران اینکه نور چراغ قوهی مامور سالن، بیفتد روی ما، بگوید آقا، خانم، با فاصله لطفا. که گفته بود به آن جزیرههای دور از ما که انگار مرتب غرق میشدند در تاریک و سیاه صندلیها و پیدا میشدند در لولهی نور مامور پر حوصله وظیفهشناس که عصای موسا را داشت، لابد. میکوبید به دریای خالی از آدمهایی که ما بودیم و میشکافت.
گفتی برویم بیرون و بدویم. نپرسیدم چرا. بلند شدم و دویدم سمت در. موسای سینما گفت «یا بسم الله» انقدر دویدیم که رسیدیم به چهارراه ولیعصر. گفتم «چی شد یهو؟» نفس هیچ کداممان در نمیآمد. گفتی «ترسیدم نور، بین ما هم جدایی بندازه.» من، محو دندانهای ریز سفیدت بودم و لبهات که ارغوانی بود. همرنگ بارانیات.
انگشت اشارهام را گذاشتم روی ترکهای لبهات و گفتم «نگو اینا رو عزیزم. نگو که نشه» بعد در آمدم که «به جاش به این فکر کنیم ده سال بعد، همین موقع کجاییم.» و تو، حتا منتظر نشدی بخار سفید این کلمات، گم شود توی دود ماشینهای دور چهارراه. پرسیدی «با تو یا بدون تو؟»
من، یقین دارم که دنیا ایستاد با این سوالت محبوب من. گنجشکها، از شاخهها افتادند و دستفروشها از فریاد کشیدن بساطهاشان و رفتگرها از روبیدن زرد و سرخ برگها و بازیگرهای تئاترشهر از تمرین و آب، از حرکت در جوهای سیاه بلند. من بلد نبودم که بگویم همه چیز را باور میکنم جز اینکه پاییز رد شود و روزگار بیتو بهار شود.
به جاش گفتم «میمیرم بدون تو.» حالا ده سال است که گذشته. من، زندهام انگار. پاییزهای زیادی آمده و بهارهایی لابد. و یاد گرفته ام که کلمات را جان ببخشم آنطور که باید. و دیگر همه چیز را باور میکنم حتا اینکه پاییز رد شود…
با احترام فراوان به قلم بینظیر و صدای هیجان انگیز محمدصالح علا