مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

نانِ خشک

31 مرداد 1396 نوشته‌ها

چادرِ عربی داشت و صورتِ تا‌نیمه پوشانده. با چند تار موی خرمایی وزِ بیرون از حجاب و چشم‌های آبیِ روشن. جلوی نان بربری دیدمش. صبح جمعه بود. مامان بزرگ با چوب زده بود به کولر که همسایه نون نداریم. متکا را پیچانده بودم دورِ کله‌ام. آمده بود بالا و گفته بود «من با این پای نداشتم، برم نون بگیرم خدا راضیه؟»

خواب و بیدار شلوار ورزشی‌ام را پوشیده بودم. صف شلوغ بود. زنانه کمتر. مرد‌ها فشار می‌دادند به ‌هم. داشتم خفه می‌شدم که آمد. ایستاد آخرین نفر. نانوا، نان‌ها را ریخت روی میز. مردها هل دادند که برو جلو. سرم را از پنجره مربع نانوایی دادم تو. گفتم «آقا دو تا نانِ خشک.»

مامان بزرگ دندانِ نان ِخمیر نداشت. نرمی نان را در می‌آورد همیشه. فردا صبحش، آفتاب نزده رفتم پی نان. عصرش هم. همه فرداها و پس فرداها و جمعه‌ها. جیب آقاجون را می‌زدم و می‌ایستادم ته صف. نوبتم که می‌شد، برمی‌گشتم آخر. شاید بیاید. که نیامد. آقاجون می‌گفت «بابامون در اومد از بس بربری خوردیم مرتضا»

از فرداش، روزی دوبار صف بربری می‌ایستادم و بعد لواش. بعد سنگکی. بعد مشهدی. برای زهرا خانم خیاط هم نان می‌خریدم. برای مادر فرح. حاج خانوم همساده. عباس ساعت‌ساز. رضا کارخونه‌ای. مش یدالله. کل چهارراه سوسکی نان‌خور من بودند. نانِ خشک می خریدم. کنجدی. دو رو خشخاش. آقا روح الله گفت «مرتضا نونی بیا دکون خودم دست‌تنهام.»

چشم‌هاش آبی بود. چادرش عربی. با خودم گفتم نان نخورد، شیر که می‌خواهد بالاخره. شیر شیشه‌ای. نفری دوتا. خانم‌ها بروند توی صف. یکی یکی نگاهشان می‌کردم. به چادر عربی‌ها سه تا می‌دادم. به چشم آبی‌ها چهارتا. به ته صفی‌ها کوفت هم نمی‌رسید. جیغ می‌زدند و تو هم می‌لولیدند و ابرو بالا می‌انداختند که انصاف کجا رفت؟ انصاف کجا بود خواهر من؟ چشم آبیِ چادر عربی کو؟

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید