نیمهی پر لیوان
توی خبرها دیدم که نخست وزیر هند به دیدار حضرت مادر رفته. و زن، با دستهای نحیفش به او غذا خورانده، دهانش را با دستمال پاک کرده و از زیر تشک، پول توجیبی داده بهش. و مرد، بیآنکه خجالت بکشد از ریشهای سفید و شغل بلند مرتبه و دوربینهای پرفلاش، آرام گرفته در حضور مادری که هست.
و چرا با دیدن این تصاویر یاد مامان پروانه نیفتم آن وقتها که با انگشتهاش، که بلند بود و مهربان، نرم، و خواستنی، نارنگی را پوست میگرفت و نگه میداشت جلوی لبهام. و من انگشتها و نارنگی را با هم میبلعیدم. که میگفت آی مرتضا. نمیگفتم مامان جان من. و میگفت آدم باش دیگه بچه. و نمیگفتم قربون اون صدات بشم که بلد نبودم در هفت سالگی. و اگر بلد هم بودم چه میدانستم مرگ، میانما نشسته.
و چطور حسرت نخورم همهی سالهای بعد از او را که بابا یادش میرفت پول توجیبی بدهد، یا نداشت که بدهد و روزها، تمام پسکوچههای دروازه غار و دخمه های میدان شوش و جوی پرخون پرنده فروشیهای مولوی را میگشتم به امید یافتن سکهای رها شده یا اسکناسی فرسوده که عکس مدرس را داشت با آن ریشهای مجعد.
و آسودگی را کجا بیایم الا از آن سنگ گور کتابی که بالاش نوشته آرامگاه مادری مهربان و همسری فداکار؟ که خانه ای سی سالهاست حالا. دور افتاده. سرد. خالی. و چگونه پاسخ بدهم به همگان، آنها که پوسته را میبینند و درون را نه. و نشستهاند به شماره کردن نعمتهای خدا داده به دیگران. به همسر خوب، بچهی سالم، هواخواههای مهربان.
و نمیدانند یا نمیخواهند بدانند که هیچ کس جای دیگری را نمیگیرد. و نبودنِ هر محبوبی، حفرهای است همیشگی. چاه ویلی بیانتها. و زندگی، راستهی آدم فروشها نیست که کسی را بدهیم و دیگری را بگیریم. و معادله نیست که بگوییم آنها که ماندهاند از آنها که رفتهاند بیشترند، پس نیمهی پر لیوان…
بله. ما زندهایم بعد از فقدانهایی سترگ. صبحها امید داریم به بهبود چیزی، هر چند اندک. و هیچگاه نایستادهایم از جنگیدن و نالان نماندهایم و امید داشتهایم حتا در سیاهیها و تباهیها و تلخیها. اما این صدا، این کلمات، این چینش واژههای پرتکرار که میخوانید شاید فریاد علیواریست در بالای چاه ویلی که ماییم.
ما که تن دادهایم به نبودن آنها که دوستشان داشتهایم. و دلتنگیم. بهانهجو. و چشمهامان خون میافتد وقتی میبینیم نخست وزیر جایی که نرفتهایم، میرود خانهی مادرش که نمیشناختیم و غذا از دستهاش میخورد و ما، سالهاست که دست هایی با عطر نارنگی را به خاک سپردهایم…