یاکریم
مامان پروانه عزیز
باید چیزی را برایتان تعریف کنم. اما امیدوارم عیشتان آن دنیا کور نشود با جناب بابامحسن گرامی که خیلی وقت است نمیاید به خوابم. لابد کارهای مهمتری دارید که روحتان یاکریم نمیشود و پر نمیزند پشت پنجره خانه ما و نوک نمیکوبد به شیشه، برای فاتحهای، صلواتی، دعایی. خوشتان باشد. البته حق هم دارید.
شما که بچه هفت ساله نبوده اید وقتی مادرتان را لای پتوی سبز پلنگ نشان از خانه میبردند بیرون. شما که موهای خیس بلندش را تماشا نکرده اید، ریخته روی سنگ بلند غسالخانه و برای جنازهاش دست تکان ندادهاید انگار که رفته است حمام زنانه. شما که «اذا الشمس کوّرت» نخواندهاید با صدای لرزان غلوشی توی مراسم سوم و هفتم و ختم و همه سالگردها و تمام زنها، پیشانیتان را ماچتان نکردهاند که «آخی، حیونکی» و کسی بهتان نگفته «مادر مرده.»
تازه، همین بابا محسن که حالا پیش شما هره کره میکند، را نگویم. میخوابید، گریه میکرد. بیدار میشد، گریه میکرد. شو میگذاشت، گریه میکرد. خوب که گریههاش را کرد، شد لاکپشت کتاب من. صبح تا شب توی خودش بود. این آخرها، آهنگ «باید تو رو پیدا کنم» گوش میکرد و ما نمیدانستیم تا بعد مردنش. تا وقتی، بهم گفتند برای آخرین بار صورتش را ببوس و من خم شدم کمی. ذره ای. خودم را کشیدم جلو. روی زانو. برشی از صورتش را دیدم. برشی از صورت زیبایش را. خیس. آرام. ریشو. اشکهام از آن بالا ریخت روی گودی بستهی چشمهاش. نرفتم پایین. نبوسیدمش برای آخرین بار. نمیتوانستم. پایی نداشتم برای جلو رفتن. دستی برای گرفتن. لبی برای بوسیدن.
حالا، نه میخواهم غر بزنم، نه دوست دارم مختان را بخورم. اما دیروز، فوتبال که تمام شد، یکی از بازیکنها میرود توی جمعیت، پیش مادرش. و مادر دستهاش را حلقه میکند دور صورت پسرک خسته، او را میکشد در آغوشش. سفت. تنگ. و پسره، دست مادرش را میبوسد؛ انگار که آن سفید و پف کرده انگشتها، جامجهانی است. و بالاتر از آن. تصویر لعنتی احساسات برانگیزی بود. من که گریه کردم باهاش. مثل آن روزهای بابا، بعد از رفتنتان. و چقدر توی آن لحظه، دلم خواست بودید. بودید. بودید. و چقدر دلم میخواهد این حرفها، بوسه ای بسازد بر دست مادری، یا صورت پدری. و حالا، سرکار علیه یا جناب آقای پدر، اگر دلتان برای پسر کوچکتان لرزید، نمیخواهید یاکریمی شوید و بیایید پیشمان؟