بادبادک کسی بودن
عسل عاشق جوکر است. یکبار با ما میبیند. یکبار خانهی مادربزرگش. و چندبار تکرارش را از شبکهای ماهواره که خودش پیدا کرده. بعضیوقتها یکهو میآید توی اتاق، کتاب را از دستم میگیرد، میگوید یه شپش دارم پش میندازه. میگویم پش میندازه؟ انگشتهای کوچک بانمکش را به لپهایش فشار می دهد که مبادا بخندد.
دوباره که کتاب را باز میکنم، به صحنهای میرسم که بچهای، بادبادکش را هوا میکند. عسل میگوید کتابت رو بذار کنار. تو چشمهای من نگاه کن. انقدر اداهایش را ادامه میدهد تا بخندم و ببازم و او ببرد و جایزهش را بگیرد و قول بدهد که دیگر مزاحم نمیشود.
اما نیم ساعت نشده، یک جفت چشم بامزه براق، از لای در پیدا میشود که انگشتهاش را به لپها میفشارد و تا من را میبیند میگوید: بغلی بگیر. میگویم بیا یه ماچ بده ببینم. میگوید خندم میگیره. میگویم بخند قشنگ من. میگوید بخندم میبازم. میگویم بخندی، بردی. همهمون بردیم.
میپرد توی بغلم، لپم را گاز میگیرد و جایش را سفت میبوسد. عراقی نوشتهاست: خوشا دردی که درمانش تو باشی. میگوید بلند شو برقصیم. میگویم برو ببینم، کلهی بابات. میگوید کلهی بابای خودت. صدای بابا محسن از سالها دورتر میآید که بلند شو بابا. بلند شو تا به فنامون ندادی. میایستم. انگشت اشارهم را میگیرد و شروع میکند به چرخیدن. سالسا را از اینستاگرام یاد گرفته.
از میان کتاب نیمه باز روی میز، بادبادک کودک، بیرون میآید و از سقف رد میشود. انگار که بادبادک روزهای بچگی که با روزنامه و سریش و حصیرِ آویزان از پنجرهها و دنبالههای کاغذی و نخ چله میساختیم.
عسل میگوید دینگ. وقت جوکر تایمه. نخ بادبادک من را میکشد و مینشاند جلوی تخت. میگویم این رسم برخورد با اهالی ادبیات نیست ها. ما واسهخودمون کسی هستیم. روح بابا از آن دنیا یک احسنت دوپهلو میگوید.
عسل میگوید خندیدی. خندیدی. شروع میکند به بالا پایین پریدن. میگویم نخندیدم. قیافهم این شکلیه. میگوید نخیرم. و بعد با ژست برندهها میرود سر کیف پولم و یک اسکناس بر میدارد و تا میکند و میاندازد توی قلکش. قراراست با پولهایش، هدیهی تولدش را بخرد.
امشب، پنج ساله میشود. شبیه بچهی توی کتاب. و میداند که من در میانهی چهلسالگی، بادبادکش هستم. بابای بادبادکی او که میتواند نخش را نگه دارد بکشد یا از مغازهای به مغازهی دیگر ببرد که کاکتوس سخنگوی جنس خوب پیدا کند…
تولدت مبارک، جوجهموجه من.
خیلی ب دلم نشست