برف نو
دیروز ، وقتی پیچهای برفی جادهی هراز را میراندم، غرق خیالات پرشماری بودم. عسل بیهوا پرسید: به چی فکر میکنی بابا؟ یک کاکتوس سخنگو دارد که عین کلماتش را تکرار میکند. من داشتم به نحسی جنگ فکر میکردم، به شومی صیانت، به آیندهای که معلوم نیست در آستانهی بدست آمدن است یا از دست رفتن و یک جهان چیزهای دیگر که آمیخته بود به هم و روی برفهای یکدستِ نشسته بر کوههای دو طرف جاده، مثل هیولاهایی شکل گرفته بود.
گفت هر چی تو مغزته بریز بیرون. گفتم به تو فکر می کنم. گفت به چیِ من؟ گفتم به همه چیزای خوبی که دربارهی تو وجود داره. گفت مثلا به اون وقتا که تازه بدنیا اومده بودم؟ گفتم آره. گفت خوب. نذار تو مغزت بمونه. بریز بیرون. بگو چطوری بودم.
آفتاب کم جانی که میتابید، برفها را مثل بستنی قیفی، خمیری کرده بود. جاده خلوت بود و صدای خفهی آهنگ، میتوانست مرا از آنجا بِکَنَد و بنشاند روی صندلیِ فلزی کوچکی نزدیک تخت الهه. منتظر بودیم پرستار، عسل را بیاورد. گفته بود خواب است. وقتی آوردش هم خواب بود. توی بغلم که گذاشت، همهی کبوترهای صحنِ امام رضا، از شانهم پریدند. گفتم خوش اومدی قشنگ من.
الهه پرسید خیلی خوشحالی دختر داری، نه؟ هر چه پول تو جیبم داشتم را شیرینی داده بودم. عسل گفت باید ده تومنم به من بدی. تازگیها برایش قلک خریدهایم. عاشق اینست که اسکناس را لوله کند و بیندازد داخل. گفتم ده تومن زیاده. هزارتومن میدم. گفت باید پونصدتومن بدی. کاکتوسش قر داد و تکرار کرد.
جلوتر، چندتایی ماشین، کنار زده بودند و با برفِ نوی کنار جاده، عکس میانداختند. آهسته کنار کشیدم و جلوتر از آنها نگهداشتم. از ماشین که پیاده شدیم، باد سرد اما دلچسبی به صورتمان زد. عسل گفت دستکش نیاوردیم. الهه گلوله برفی پرت کرد سمت ما. یک حمیده خیرآبادی درون دارد برای این وقتها که بگوید خُبه، خُبه. پدر ودختر خوب خلوت کردینها. عسل گفت بهش حمله کنیم؟
الهه پرسید خیلی خوشحالی دختر داری، نه؟ به این فکر کردیم که چقدر چای و قهوه میچسبد. فلاسک نداشتیم. فقط چند نارنگی و پرتقال همراهمان بود که عسل اصرار داشت خودش پوست بگیرد. الهه صدای آهنگ را زیاد کرده بود. کاکتوس تکرار میکرد و میرقصید. در آن فاصله، به برف نشسته بر کوهها نگاه کردم و تلاش کردم دوباره تصویر آن هیولاها را از میان سنگهای بیرون زده از برف، پیدا کنم. نبود. هیچ ردی از آن همه وحشت نبود. برف، فقط برف بود. سفید و نرم و بعید…