تو هیچ وقت نویسنده نمی شوی
بهم گفته بودند «تو هیچ وقت نویسنده نمیشوی.» نگاه کرده بودند توی چشمهام. خندیده بودند به کلماتم. قصههام. به توانی که برایشان گذاشته بودم. من، آنشب از فاطمی تا جنتآباد را گریه کردم. عین دیوانهها. بلند بلند.
گهگاه کسی توی خیابان میآمد جلو و میخواست کمک کند. بطری آبی تعارف میکرد. یا دستمال نویی. بعضیها سرتکان میداند و بعضیدیگر، با حیرت تماشایم میکردند. یکجایی از راه فهمیدم که دیگر پاهام، نمیتواند تنم را بکشد. نشستم روی زمین. پاهام را کردم توی جوی آبی که میرفت به جنوب.
و شاید اگر پیاش را میگرفتم میرسید به چاه خانهی محقرمان در میدان شوش، ایستگاه قند و شکر، که پر بود از خرده جنایت و قصههایی که کسی نمیدانست. و ساعتها، با آن آب سیاه خنک، دویدم توی جوی کوچههای تنگ و دیوارهای ریخته و دخترهای چادرپوش چشم روشن کک و مکی. و بعد، که برگشتم خانهی مامانبزرگ، آقاجون گفت «چی شده بابا.» گفتم «منو مسخره میکنن. میگن نویسنده نمیشی»
گفت «خدا دو جا به بندههاش میخنده. یکی، وقتی که همه دست به دست هم میدن تا یکیو ذلیل کنن و خدا نمیخواد و یه وقتم که همه دست به دست هم میدن کسی رو عزیز کنن و خدا نمیخواد.» به خودم که آمدم، دیدم ساعتهاست نشستهام کنار جوی و دیگر اشکم نمیآید. سبک شده بودم. رها. خالی. فرداش دوباره شروع کردم به نوشتن. و همهفرداهای بعدش. کلاس داستاننویسیام را هم عوض کردم. به خودم گفتم «دلیل لبخند خدا باش، مرتضا.»
حالا، در آستانه هفتمین چاپ «قلب نارنجی فرشته» در کمتر از هشت ماه، و پیش از رونمایی رمان جدیدم: «اعترافات هولناک لاکپشت مرده» کاندید دو جایزه مهم ادبیات داستانی ایران شدهام و پیش از آن، جوایز بسیاری را هم بردهام. اما حضور در کنار اساتید و نویسندگان بزرگ کشورم در فهرست دو جایزه «احمدمحمود» و «جلال آل احمد»، طعم دیگری دارد. اینجا فارغ از هر نتیجهای، میخواهم بار دیگر از استادهام: مهدی یزدانی خرم، سیامک گلشیری، عرفان نظرآهاری، عباس معروفی و به ویژه مریم حسینیان مهربان تشکر کنم که در این سالها هوای من را داشتهاند.
و دوست دارم شما عزیزانم در فضای مجازی -که واقعیترین هستید- شادیخوار این لحظات من باشید، همانطور که پیش از این غمخوار بودهاید…
پینوشت: کار خوبه، خدا درست کنه.