مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

درباره فراموشی

18 شهریور 1403 نوشته‌ها
درباره فراموشی

بابا محسن عزیز

دیشب ویدیویی در توییتر دیدم از پدری که سال‌هاست آلزایمر گرفته و کسی را نمی‌شناسد. توی فیلم، دخترش غذا را فوت می‌کند و قاشق به دهان او می‌گذارد و درست، در یکی از همین دفعات تکراری غمگین، پدر برای لحظه‌ای بچه‌ش را به یاد می‌آورد، او را به آغوش می‌کشد و دوباره فراموشش می‌کند.

من، دیگر هندسه‌ی اندامت را از خاطر برده‌ام، بابا. یادم نمی‌آید که بغل گرفتن تو چگونه بود. دستم را چطور دورت می‌پیچیدم و بوسیدنت، چطور اتفاق می‌افتاد. اما هر وقت به آغوشت فکر می‌کنم یاد آن ظهر گرمی می‌افتم که آقاجون مرده بود و جنازه‌ش تو بیمارستان معطل پول بود و هیچ کدام ما روی هم آن همه نداشتیم تا جسد پیرمرد را نجات بدهیم.

گفتند همگی خانه‌ش جمع شویم تا ببینیم چه می‌شود. وقتی رسیدم، تو تازه از کاشان آمده بودی. داشتی نماز می‌خواندی. پیراهن سیاه چروکی به تنت بود. زیرچشمت ورم داشت. از توی حیاط، صدای گریه‌ی مامان بزرگه و عمه و دیگران، قاطی تلاوت بی‌رحم عبدالباسط شده بود. من بلد نبودم با توی پدر مرده چه کار باید بکنم. یا چه طور تسلایت بدهم.

به فکرم آمد تا فرصت دارم فرار کنم. یا بروم توی حیاط و خودم را لای جمعیت بیندازم. نتوانستم. پاهایم نیامد. سلام نماز را که دادی نگاهت به من افتاد. بلند شدی. مثل یک پدر مرده بلند شدی. حالا که جای خالی‌ت را میانِ مهره‌های کمرم می‌فهمم می‌دانم که بلندشدن یک پدرمرده با آدم‌های دیگر متفاوت است. زبان توی دهانم نچرخید که سلام بدهم یا تسلیت بگویم. آمدی سمتم. تنها باری بود که اینطور می‌آمدی سمتم.

خودت را انداختی تو بغلم. هنوز گوشت تنت زیر شیمی‌درمانی نریخته بود. داغ بودی. بوی صندلی‌های اتوبوس بین‌شهری می‌دادی. ریش‌های تیغ‌تیغی‌ات چسبید به گردنم. مژه‌هایت خیس بود. من انقدر تو را در آغوشم نداشتم که نمی‌دانستم باید با دست‌هایم چه کنم.

ناخودآگاه کشیدم پشت سرت. بی‌آنکه بدانم چرا. انگار تو پسرمن باشی و تازه فهمیده باشم که موها و ابروهایت را بعد از شیمی‌درمانی از دست داده‌ای. انگار تازه فهمیده باشم که مرگ باز هم به خانه‌ی ما می‌آید. از دهنم پرید: آخ. گفتی آره. شاید هم فکر می‌کنم این را گفتی. نمی‌دانم.

همه چیز را فراموش می‌کنم بعد تو. اسم‌ها را، خاطره‌ها را، خیابان‌ها را. حتی گاهی فراموش می‌کنم مرده‌ای. دستم سمت گوشی می‌رود و یکهو همه چیز یادم می‌آید. بعدش نمی‌دانم باید با دست‌هایم چه کار کنم بابا. با این دست‌های معلق ناامید. فقط می‌نویسم. گریه می‌کنم و می‌نویسم.

برچسب:
1 دیدگاه
  • M 3:17 ب.ظ 18 شهریور 1403 پاسخ

    نوشته هایی که درباره پدرتونه من با تک تک سلول هام حسش میکنم. و خوشحال میشم که تنها نیستم در داشتن این احساسات و داغ همیشه تازه

یک دیدگاه بنویسید