می پهمم
اتاق مامان بزرگ، سطل زباله کوچک داشت که سیب ممنوعهی ما بود. یک سطل فلزی با نقش دو کودک برهنهی خندان. ما، حق نداشتیم هیچ چیزی را بیندازیم توی آن سطل. مامانبزرگ همیشه میگفت «جای پوست میوه و آت و آشغال، توی سطل حیاطه ننه. دستمال دماغاتونم بندازین تو جوب آب کوچه. مسترابم دارین، برین مسجد سر خیابون، چاه خونهی ما رو پر نکنید.»
من، آن وقتها، بچه هشت سالهای بودم پر از شیطانهای کوچک وسوسهگر خناس. دستمال دماغم را میانداختم توی حیاط مسجد، میشاشیدم وسط جوی کوچه و پوست نارنگیها را پرت میکردم روی پشت بام همسایهها. بزرگترین آرزویم هم این بود که سطل محبوب زیبا، برای یک روز مال من باشد. یک روز کامل تا بغلش کنم. بگذارمش روی سرم. باهاش ضرب بگیرم. آشغالهای جورواجور بریزم توش یا برای بچههای خندان، ریش و سبیل بکشم. مرگ حاجی رزاقی، مرا رساند به محبوبم. مامان بزرگ گفت «مُتی، ننه. دست به این سطله نزنیها.» گفتم «واشه» گفت «دست بزنی، کلاغه خبر میآرهبرامها.» گفتم «میپهمم»
در را که بست، همهی شیطانهای دنیا، امدند توی جلدم. گفتند «یالا مرتضا. شروع کن.» لحظه دیوانهکنندهای بود. من بودم و سطل مقدس و بچههای برهنهی خندان. و طبیعی بود شبش کلی پس گردنی بخورم، احمق خر بشوم، دو هفته آداپتور آتاری برود توی کمد قفلدار و بابا بگوید اگر یکبار دیگر از این کارها بکنم، مرا تحویل پرورشگاه میدهد.
سالها بعد، از مامان بزرگ پرسیدم «چرا اون سطله رو انقدر دوست داشتی؟» گفت «دوست نداشتم ننه.» گفتم «اون همه احمق خر شدم من، تازه میگی دوستش نداشتی؟» دندانهای مصنوعیش لق میخورد توی دهانش وقتی میخندید. گفت «اونو علم کردم سر تلویزیون و یخچال و چیزای برقی نری ننه. میوهی درختای باغچه رو نکنی. شیلنگ ورنداری آب بگیری به درو دیوار. از نردبون بالانری، خودتو پرت کنی پایین، یه بلایی سرت بیاد.»
حالا که نیست، حالا که سالهاست طبقه بالایی قبر آقاجون خوابیده، تصویر بشقابهایی قدیمی، من را یاد آن سطل فلزی محبوبش انداخت که نگذاشته بود بفهمم و ببینم و فکر کنم به جهان بزرگتری که درونش بودم. و به وسوسهای فکر کردم که دیگران برایم ساخته بودند؛ عطشی کاذب، خواستنی بیدلیل و عشقی بیفرجام. انگار که صم، بکم، عمیٌ. و شاید حالا اگر به سادگی مرتضای هشت ساله لبخند بزنم، اما قلبم، مچاله است برای خودم و همه مرتضاهای بزرگتر، که هنوز، و سالهای دیگر هم، اسیر جادوی سطل فلزیاند. طلسمی که نمیگذارد خوب فکر کنند، خوب ببینند و خوب بفهمند ….