نوری که از دست دادیم
نوشته بود «امیدوارم تو نیز عشقی این چنین بیابی. عشقی که همهکاره و قدرتمند است. عشقی که به تو حس دیوانگی بدهد. و اگر توانستی چنین عشقی را بیابی، آن را در آغوش بگیر. محکم بگیر و رهایش نکن. هنگامی که خود را ملزم به داشتن چنین عشقی کنی، قلبت جریحهدار خواهد شد. شکسته خواهد شد. اما در عین حال، احساس شکستناپذیری و بینهایت بودن میکنی.»
نیمههای شب بود که این کلمات را میخواندم. کم ستاره و غمگین. برای لحظهای پلکهام روی هم رفت و تصویری جان گرفت از تراس نزدیک امور فرهنگی دانشگاه که پر بود از گلهای نو که برگ های درشت داشت.
منتظرش بودم. همیشه منتظرش بودم که صدای تقتق کفشهای پاشنهبلندش را بشنوم. و بعد بوی عطر خنکش به جانم بریزد. و سر آخر بفهمم که ایستاده روبرویم، موهای وز ریزش را میدهد زیر مقنعه، و ترسیده و حیران و مشتاق سر می چرخاند به اطراف.
وقتی آمد، گفت انقدر دوستت دارم که میترسم. گفتم اما من از وقتی دوستت دارم، شجاعتر شدم. در مسیر نگاهمان گندمزار طلایی رنگی بود که تا پیست اسبدوانی امتداد داشت. باد میآمد و بوی گندم، بوی اسبهای ترکمن و بوی عطر خنک او را به هم میآمیخت.
گفت ترس من یه جور دیگهاست. میترسم بخندی، دل یکی بره. میترسم صدای پاهات، گرومپگرومپ قلب رقیبم بشه. میترسم سایهت بیفته رو دیوار یه جودی ابوت دیگه، بابا لنگدرازش بشی. اون وقت من چیکار کنم بیتو؟
گفتم تو نور منی. آدم که بینورش، سایه نداره که بیفته روی دیوار که جودی ابوت ببینه. و بعد از اندوه چشمهاش دانستم که آن لحظه، باید او را برای بار نخستین ببوسم. او را با آن لپهای گلی، موهای وز ریز و لبهای به قاعده. مگر یک بوسه چقدر زمان میبَرَد؟
مگر چقدر این صحنه کش میآید که کوسهی حراست خودش را برساند پشت میکروفون، و صدای خناسش را از بلندگو، مثل تف بپاشد به ما که : خوب دیگه. جزوه رو رد و بدل کنید و از هم فاصله بگیرید. وقت خداحافظیه. کار ما رو زیاد نکنید خواهشا. و بعد یکی از آن خمیازههای معروفش را بکشد و سرودی حماسی پخش کند که ایران، ایران، ایران، رگبار مسلسلها….
چشمم را که باز کردم، هنوز نیمهشب بود و کمستاره و غمگین. نور محو آباژور، به صفحهی آخر کتاب میتابید. باید تمامش میکردم. باید این کلمات را میخواندم که نوشته بود: «خود را خوش اقبال میبینم که درگیر چنین احساسی شدم. خود را خوشبخت می دانم که او را ملاقات کردم.»
پینوشت: بخشهای داخل گیومه از رمانی است با نام: نوری که از دست دادیم؛ نوشته ژیل سانتوپولو
آیا شما تاکنون خود را چُنین خوشاقبال دیدهاید؟
میخواهم نویسنده شوم
میخواهم نویسنده شوم…