همهچیز، همه چیز
همه چیز قرار است شما را به خاطر من بیاورد، مامان پروانه. حتی همین خرمای ساده افطار که روی جعبهش نوشتهاند: «رطب مضافتی» تو را در برابرم زنده می کند در آن سالهای دور که گفته بودم میخواهم برای اولین بار روزه بگیرم.
سحر بیدارم کردی. برق نبود. چراغ گردسوز را گذاشته بودی کنار سفره. سحری، کتلت سرد از شام دیشب مانده بود با یک پیمانه برنج تازه در قابلمه روحی که دیوارههاش، تهدیگ داشت. گرسنه نبودم، اما همه بشقابم را تمام کردم. همهی آب توی لیوانِ شیشهای که ظرف مربا بود را سر کشیدم. همهی دندانهام را مسواک زدم و برگشتم توی رختخوابم.
بعد از نماز که به اتاقم آمدی، هنوز خوابم نبرده بود. نشستی کنارم. از اتاق کناری، صدای دعاخواندن بابا میامد. دستهات را فرو کردی توی موهام. انگشتهای نرم و نازکت را که بوی کرم نیوآ میداد. پرسیدی مرتضا. اگه من یه روز برم یه جای دور، چیکار میکنی؟ گفتم میام پیدات میکنم. گفتی قول؟ گفتم قول. گفتی حالا بگیر بخواب. خواب روزهدار، عبادته. بعد شروع کردی به نوشتن چیزی توی دفترچهی چهلبرگ کاهی.
سالها بعد فهمیدم که وصیت نامهت بوده. میدانستی قرار است مرده شوی، بیوفا؟ میدانستی قرار است اشک شوی و بچکی توی کلماتم؟ آن روز، تا نزدیکهای ظهر خواب بودم. بلند که شدم اصلا یادم نبود روزهم. یک ناهار مفصل خوردم. چند لیوان آب و یک نارنگی درشت آبدار.
وقتی یادم آمد روزهم، گریهم گرفت. گفتی روزه بچهها کله گنجیشکیه. گفتم من کله گنجیشکی دوست ندارم. گفتی خدا قهرش میگیرهها. روزه کله گنجیشکی یه رازه. یه راز بین بچهها و مامانها و خدا. گفتم یعنی به بابا نگیم؟ انگشتت را گذاشتی روی لبت و چشمهات را درشت کردی. دم اذان که بابا آمد، خواستی سفره را بچینم. یک چشمک هم زدی یعنی مواظب رازمان باشم.
افطار، نان سنگگ تازه داشتیم و چای شیرین و پنیر لیقوان. بابا یک جعبه خرما آورده بود که رویش عکس نخل داشت. گذاشت وسط سفره. تو روبرویم نشسته بودی. یک لبخند موزماری روی لبهای قشنگت بود. اذان را که دادند، گفتی با خرما افطار کن مرتضا. ثواب داره.
بابا گفت مضافتیهها. اصل جنسه. جعبه خرما را گرفت سمتت. یکیش را برداشتی. آن موقع میدانستی که همان سال مرده میشوی؟ میدانستی که دیگر نوازشموهایم، حسرتی ابدی میشود؟ میدانستی که همهی ماه رمضانها، اذانها،خرماها، پیسوزها، نانها، رازها، کلهها، گنجشکها – همهچیز، به معنای واقع همهچیز- قرار است شما را به خاطر من بیاورد، مامان؟
از نوشته هاتون بسیار لذت بردم و وقتی ب تجربیات شغلیتون نگاهی انداختم باورم نشد ک ما با هم همکار هستیم در یک کارگزاری ولی من تا بحال افتخار اشنایی با شما رو از نزدیک نداشتم
موفق باشید و سربلند