دایناسوربودگی
ویزایش که آمد، برای دیدار آخر توی پارک ژوراسیک وعده کردیم. میانِ رباتهای بزرگی از دایناسورها که با فشاردادن دکمهای، حرکت میکردند. همه جا را که گشتیم، گفت «بستنی آخرمونم بزنیم و… » گفتم « پس وقتشه.» حس اعدامیهایی را داشتم که زمان شام آخرشان رسیده. روی نیمکت که نشستیم، گفتم«از وقتی برنامهی رفتنت جور شده، حواسپرتی گرفتم. دیروز یادم رفت قهوهمو بخورم»
خانوادههایی که از جلوی ما میگذشتند،جوری نگاهمان میکردند که انگار ما هم از آن دایناسورهایی بودیم که برای تماشایش بلیط خریده بودند. « از صبح مونده بود تا عصر. زهرمار شده بود. وقت خوردنش گذشته بود» گفت «یه تيرانوسورسم اون جاست. نگاه کن. نگاه کن.» گفتم «یه بیچارهسوروس هم اینجاس، آذر»
نگاه قشنگش، مثل دکمهی دایناسورها بود. قلبم را به تکان انداخت. گفت «حواسم پیشته، مرتضا. خب به ابدارچیتون می گفتی یه قهوهی دیگه بهت بده.» گفتم «غروب بود. قهوهی بیوقت، بیخوابی میاره. هر چیزی تو وقتش، خوبه.» لای آدمها؛ پسری که تیپ لاتی داشت، مرتب از جلوی ما میگذشت. گفتم «اینجا دایناسور نشسته هی ما رو میسُکی؟» گفت «مگه خریدی پارکو؟» خواست جلوتر بیاید که چند نفر دستش را گرفتند و کشیدند.
آذر گفت «چرا اینطوری میکنی، آخه؟» گفتم «همیشه سرمو انداختم پایین، تهش چی شد؟ دیگه میخوام هر چیزی رو به وقتش بگم.» گفت «این همه از وقت میگی، میدونم تهش به کجا میرسه.» گفتم «میدونی، چون قبول داری الان وقت با هم بودن ما دوتاس نه دوریمون. کی مثل ما اینطور عاشقه؟»
لبهایش را که تکان داد، میدانستم چه میخواهد بگوید. پرسیدم «میتونی قول بدی چند سال دیگه که برگشتی، دوباره همینطوری باشی؟ سرد نمیشی؟» نان مخروطی بستنی را هم جویده بود. گفت «یه گاستونیا هم اونجاس. نگاه کن. نگاه کن.» مامورِ پارک دست گذاشت روی شانهم. گفت «باز که زن و بچه ی مردمو ترسوندی، بندهی خدا.»
همهچیز، در نهایت دایناسوربودگی، منقرض شد. یادم افتاد که نیامده. سالهاست نیامده. ساعت پروازش، با من قرار گذاشته بود که رفتنش را نبینم و حرفهایم را نشنود. گفتم «ایکاش منم مثل این دایناسورها، یه دکمه داشتم. میزدم و عشقش رو فراموش میکردم»
هر دو بستنیِ قیفی، لای انگشتهام مچاله و آب شده بود. گفت «بیوقت عاشق شدی، بندهی خدا. این جور صحبتا خیلی وقته تو این مملکت منقرض شده. دایناسوری مگه؟» گفتم «آره. آره. یه دلتنگسوروس هم اینجاس. نگاهکن. نگاهکن…»
مرتضی برزگر