خون بها
محبت ما، خون بهای شماست. طالع نحستان. قضا و قدری که در هوا معلق ماندهاست تا زمانش؛ که مثل کفتاری از اندوه بر صلیبتان بنشیند یا در کالبد کبوتری، دانهی لبخند را از لبهاتان برباید.
به کجای جهان، بگریزید خیال ما آنجا نیست؟ به کدام بستر بخزید، بیآغوش گرم ما، به زیارت حضرت خواب مشرف میشوید؟ و به کدام جادهها، کدام آهنگها را زمزمه کنید نام ما به خاطرتان نمیآید؟
ما که در سوسوی ستارگانیم، وقتی به آسمان نگاه میکنید و سیارکِ ما را نمییابید. در حافظهی شیشههای مغازههای خیابان ولیعصریم؛ که تکثیرمان میکرد در سایهی رهگذران غریبه از ما؛ و در آهی هستیم که در کوران برف زمستان، بخار میشود و به بینی یخزدهیتان مینشینید.
ما که عطر چای شما بودیم. زیبایی نرگسهایی که به دستتان سپرده بودیم، عیار پرندهی آمین گردنآویزتان و برکت اسکناسی که لای پولهاتان نگهمیداشتید.
چقدر برایتان آن ویدیو را فرستادیم که «ما رو دور ننداز» ؟ و شما جوری صورتکهای خندهدار فرستادید که خیال کردیم اگر به دردتان هم نخوریم، ترکمان نمیکنید. پس؛ همهی محبتی را که ذرهذره جمع کرده بودیم، ذبیح کردیم به پایتان.
محبتی که نوازش مامانمان بود. بوسهی بابایمان. شادی بردن بازیهای کودکانه و الفبای معلم که باهاش کلمات قشنگ ساختیم تا مهربانتان کند، اما بی وفایتان کرد.
حالا که مامان و بابا و معلممان مرده اند و شما – با همهی قشنگیتان- نیستید، ما هنوز اینجاییم. در جریانِ خون رگهاتان. در عصرهای پراندوهتان. و در تلخی قهوهای که با کمی شیر و شکر زیاد مینوشید.
حالا که ما را رها کردید، دورانداختید، جا گذاشتید، وانهادید، حالتان چگونه است؟ قلبتان مچاله نمیشود؟ هر شب به خودتان نمیگویید که این بار دیگر فراموشمان میکنید؟ اما دریغ؛ که نمیتوانید. چرا که محبت ما، خونبهای شماست.