شاه پریشون
الهه، وقت خواب برای عسل قصه «دختر شاهِ پریون» را گفته. اما حواس دخترک طبق معمول، جمع نبوده و به اشتباه شنیده: «دختر شاهِ پریشون.» چه ترکیب محشری!
وقتی این را تعریف کرد که نصف تنم از تختش بیرون بود. برده بودم بخوابانمش. قبلا بهم گفته بود «تو گُنده چَکی بابا. اینجا جا نمیشی.» گفتم «منظورت گُنده بَکه؟» گفت «گُنده چَک درسته. تو اشتباه میگی.» به رویش نیاوردم که «دخترشاهِ پریشون» هم اشتباه است. پرسیدم «قصهش رو بلدی؟»
شروع کرد به تعریف داستانی که پیدا بود همان موقع سرهم میکند. نورِ کمجان چراغ خواب، به دیوار روبرو میتابید و من با حرکت سایهها، میتوانستم همه چیز را تصویر کنم. داستان، دربارهی رابطهی من و خودش بود.
ماجرای پادشاه گنده چَکی که تا غروب سرِکار است، شبها، کلاسآنلاین میگذارد، و تا دیروقت کتاب میخواند و مینویسد. پرسیدم « اسم دخترش، عسله ؟» گفت «نه. اسمش دخترِ شاه پریشونه.» گفتم «منطقیه.»
جوری دوتاماچش کردم که الهه از آن اتاق داد زد «آی. آی. پدردختر خوب چشم منو دور دیدین.» عسل گفت «اوه. اوه. مامان شنید.» گفتم «پس خودمون رو بزنیم به خواب.» گفت «بقیهی قصهم مونده.» گفتم «بگو.» ادامهی ماجرا، فهرست خواستههای دخترشاهپریشون بود. اینکه دختر، کُلی خنزرپنزر میخواهد، بایدچنددور، سوار وسیلههای شهربازی شود و خیلی وقت است مسافرت کاشان و شمال نرفته.
وسطهاش خودم را به خواب زدم، اما صدایش را میشنیدم. کلماتش را که قاطی شده بود با صدای جیرجیرک و بوق ماشینها در پارکینگ عمومی و جیغهای دور و شاد مردمی که سوار وسایل شهربازی دریاچه بودند.
نفهمیدم کی خوابم برد. وقتی پریدم، استخوانهام از فشارِ چوبهای تخت، درد می کرد. عسل هنوز بیدار بود. گفتم «دیدی شاه پریشون خوابش برد؟ متاسفانه فردا هم باید بره به مملکتش سر بزنه.»
گفت «وقتی صبحها از در میری بیرون، بیدار میشم، میرم پیش مامان میخوابم.» الهه از آن اتاق داد زد «آی. آی. پدرو دختر هنوز نخوابیدن؟» عسل گفت «اوه. اوه. مامان فهمید.» گفتم «خودتو بزن بخواب.»
پلکهاش را فشار داد به هم. اما نمیتوانست خندهش را جمع کند. گفتم «شب بخیر دخترشاه پریشون.» گفت «گودنایت گُندهچَک»