آقا بالاسر
یکزمانی به شوهر میگفتند آقا بالا سر. از بس به همه چیز بند میکرد. سن و سال هم که بر میداشت یکی میشد تو مایههای دایی جان ناپلئون یا اسدللهخانِ پدرسالار. میخواست افسار همه را بکشد؛ چون اصولا خودش را سوار میدید. تعیین میکرد کی باید کجا زندگی کند، اسم نوهها چه باشد و شب جمعه، بچهها چه ساعتی بخوابند.
ما تو فامیل، یکیش را داشتیم. کلهی بچههایش را – که دیگر سی و چهل و پنجاهساله بودند- خودش میتراشید، زن و شوهرهای قهرکرده را به زور آشتی میداد – حتی یکبار شنیدم که به هر دویشان سیلی زده – و توصیه میکرد برای دوام زندگیشان، یک بچهی دیگر بیاورند. کمی که گذشت، او آقا بالاسر همهی ما شده بود. حتی ما که فامیل دور بودیم.
شب عید، از کفش ملی، کفشهای ورنی سیاهِ یکدست برای همهی فامیل میگرفت. وقتی از عید دیدنی برمیگشتیم، هیچ کس نمیتوانست کفش خودش را پیدا کند؛ چرا که سایز همهی کفشها، چهل و سه بود. فقط بعضی ها باید پنبه و مقوا میگذاشتند که اندازهی شان شود و بعضیهای دیگر، انگشتهاشان از تنگی کفش، زخمی و کج بود.
اگر غر هم می زدیم، می گفت هر کس، ناراضی است، راه باز و جاده دراز. برود و در را ببندد و پشت سرش را هم نگاه نکند. در بین ما، بودند کسانی که دوام نیاوردند. گفتند آقابالاسر نخواستیم. جانشان را برداشتند و رفتند. اما ما ماندیم. چرا که به آن خانه، به آن خانواده و حتی به آجرهای سرخ دیوارهای کوچههای محلهیمان، متعلق بودیم.
حالا، سالهاست که آقابالاسرِ ما مرده.- خدا او را بخاطر قلب مهربان و دست گشادهش بیامرزد-. خانهی پدرسالاری را کوبیدهاند و مجتمع ساختهاند. اما انگار اخلاق آقابالاسری در خانه و خانواده و جامعهی ما تمام نمیشود و هر کس، به خودش اجازه میدهد برای دیگران نسخه بپیچد. یکی برای اینترنت، یکی برای وسایل پیشگیری ویکی برای کلمات ما – که خیرخواهانه است-. حرف هم که میزنیم میگویند هر که ناراحت است، از مملکت برود. یعنی چه برود؟ کجا برود؟ چگونه برود؟
یک درختچهی ساده هم توی هر خاکی، بَر نمیدهد، آدم، که آدم است. این همه ریشه دارد در کوچه و خیابان و محلههای آشنا، در جادههای منتهی به دریا و کویر و کوه، در واژههای قابل فهم و در جنازههای مدفون در گورستان – مادرها، پدرها، فرزندها و حتی آقابالاسرها که حالا دیگر خاک وطن شدهاند- بعد شما آقابالاسری میکنید که برود؟ یعنی چه که برود؟