گفتم:«بگو دست هام رو باز کنن. اینطوری انگار همش دارم خودمو بغل می کنم.» گفت: «خوبه یا بد.» گفتم:«فرقی نمی…
گفتم:«بگو دست هام رو باز کنن. اینطوری انگار همش دارم خودمو بغل می کنم.» گفت: «خوبه یا بد.» گفتم:«فرقی نمی…
یک بار هم یک فامیل پیر و مریض و حواس پرت را آوردند خانه ما. نمی دانم برای این که…
هر آدمی یک آهنگ مخصوص دارد. آهنگی که انگار برای او نوشته شده. من فکر میکردم آهنگ بابا محسنِ من،…
گفتم: «ببخشید خانوم، مثل این که این کاغذ از کیف شما افتاده.» کوچه خلوت بود. نامه را گرفت، آهسته گفت:…