من غمگینترین لحظههای دنیا را زندگی کردهام. مثلن شلوغی دور گور مامان پروانه را یادم است که هفت ساله بودم…
من غمگینترین لحظههای دنیا را زندگی کردهام. مثلن شلوغی دور گور مامان پروانه را یادم است که هفت ساله بودم…
این میتواند آخرین نوشته من باشد؛ آخرین حرفها در ابتدای صبح زمستانی تهران، که نه سرد است و نه گرم….
من همیشه فرار کردهام از نوشتن یلدا. پیشتر ترجیح میدادم این راز را با خود به گور ببرم. اما از…
دومین دختری که عاشقش بودم، چشمهای ترسیده درشتی داشت. وسطهای صامپزخانه بود که خودم را رساندم کنارش و زیرلب گفتم…