#عادت یک ماهی می شد که جلوی در برج را با سنگ سیمانی بزرگی پلمپ کرده بودند. روز اول، صندلی…
پدر، همسر و غمگین معاصر
داستان نویس
معلم داستان نویسی
مدیر آیتی و CRM
کارشناس تولید محتوا
پدر، همسر و غمگین معاصر
داستان نویس
معلم داستان نویسی
مدیر آیتی و CRM
کارشناس تولید محتوا
#عادت یک ماهی می شد که جلوی در برج را با سنگ سیمانی بزرگی پلمپ کرده بودند. روز اول، صندلی…
چوب کبریتها اندازه انگشتهام بود. شاید هم بزرگتر. شعلهاش رنگی بود و میلرزید. خواستم پرتش کنم تو آبگرمکن که صدای…
ماهی فروش های بالای قبر آقا، ماهی قرمزهای کم جان و مردنی شان را ریخته بودند توی جوی های پر…
دبیرستان مان میدان شهدا بود و خانه مان میدان شوش. چند تا رفیق بودیم یکی از یکی خل تر. من…