هم مرغدارها می دانستند با چه تخم مرغ دزدهایی طرفند، هم استادها. با این همه، باز هم ما را به…
هم مرغدارها می دانستند با چه تخم مرغ دزدهایی طرفند، هم استادها. با این همه، باز هم ما را به…
ﻣﺎ ﭼﺸﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﯿﻢ. ﻫﻤﻪ ﻣﺎﻥ. ﺣﺘﯽ ﻋﮑﺲ ﺑﺎﺑﺎ ﺗﻮﯼ ﻗﺎﺏ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪ . ﭼﺸﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﯿﻢ ﻭ ﺷﻤﺮﺩﯾﻢ. ﻫﻤﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ…
پانزده سالم نشده بود که آقاجون دستم را گرفت و برد توی یک انبار پلاستیکِ نزدیک مولوی. کارم این بود…
ﺩﺭ ﻧﻄﻨﺰ، ﭼﺸﻤﻪ ی ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﻫﺎ ﻭ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﺗﺸﻨﻪ ﺑﺎﻍ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺷﮏ ﺭﺍ ﺳﯿﺮﺍﺏ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ….