دکترم میگوید باید حرف بزنم. نه حرفهای معمولی و همیشگی. آن چیزی را بگویم که به هیچ کس نگفتهام. آن…
دکترم میگوید باید حرف بزنم. نه حرفهای معمولی و همیشگی. آن چیزی را بگویم که به هیچ کس نگفتهام. آن…
از نشرچشمه زنگ میزنند و میگویند «قلب نارنجی فرشته» به چاپ ششم رسیده. من، پنجره را باز میکنم و فریاد…
معاون مدرسه گفته بود هر چیزی که شما را در مدرسه اذیت میکند، بنویسید. من، سر برگه آرزوها فهمیده بودم…
آن اول که نمیدانستم لپهایش گُلی است، کاپشن قهوهای روشن میپوشد و چند تار موی ریز و شکسته از زیر…