هم مرغدارها می دانستند با چه تخم مرغ دزدهایی طرفند، هم استادها. با این همه، باز هم ما را به…
پدر، همسر و غمگین معاصر
داستان نویس
معلم داستان نویسی
مدیر آیتی و CRM
کارشناس تولید محتوا
پدر، همسر و غمگین معاصر
داستان نویس
معلم داستان نویسی
مدیر آیتی و CRM
کارشناس تولید محتوا
هم مرغدارها می دانستند با چه تخم مرغ دزدهایی طرفند، هم استادها. با این همه، باز هم ما را به…
ﻣﺎ ﭼﺸﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﯿﻢ. ﻫﻤﻪ ﻣﺎﻥ. ﺣﺘﯽ ﻋﮑﺲ ﺑﺎﺑﺎ ﺗﻮﯼ ﻗﺎﺏ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪ . ﭼﺸﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﯿﻢ ﻭ ﺷﻤﺮﺩﯾﻢ. ﻫﻤﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ…
پانزده سالم نشده بود که آقاجون دستم را گرفت و برد توی یک انبار پلاستیکِ نزدیک مولوی. کارم این بود…
ﺩﺭ ﻧﻄﻨﺰ، ﭼﺸﻤﻪ ی ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﻫﺎ ﻭ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﺗﺸﻨﻪ ﺑﺎﻍ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺷﮏ ﺭﺍ ﺳﯿﺮﺍﺏ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ….