استانبولی اش را که بار می گذاشت، نمی دانست چند تا دهان باز و شکم گشته سر سفره اش می…
پدر، همسر و غمگین معاصر
داستان نویس
معلم داستان نویسی
مدیر آیتی و CRM
کارشناس تولید محتوا
پدر، همسر و غمگین معاصر
داستان نویس
معلم داستان نویسی
مدیر آیتی و CRM
کارشناس تولید محتوا
استانبولی اش را که بار می گذاشت، نمی دانست چند تا دهان باز و شکم گشته سر سفره اش می…
ندیدمت! باید اینطور شروع کنم. باید بیفتم به پاش. بگم ندیدمت. می بخشه لابد. حلالم می کنه. آدمِ اونطوری نیست….
برایش نوشتم “به امید دیدار” . نه فقط برای او، برای همه این را می نویسم. آخر نامه هایم، نوشته…
از سر قبرِآقا که پیچیدم تو کوچه بوربور، چشمم افتاد به ردیفِ پیرزن ها و پیرمردهای دستفروشی که کنار دیوارِ…