محمدرضا ته کارتبازها بود. انگشتهاش را طوری بههم میچسباند و به کف دستش قوس میداد، که وقتی روی کارتها میکوبید،…
محمدرضا ته کارتبازها بود. انگشتهاش را طوری بههم میچسباند و به کف دستش قوس میداد، که وقتی روی کارتها میکوبید،…
بابا محسن که مرد، نه چیزی گذاشت و نه چیزی داشت که بگذارد. اوضاع زندگیمان تعریفی نبود، اما بابا اجازه…
دارم متلاشی میشوم و این یک داستان نیست. دارم متلاشی میشوم و جز کلمه چیز دیگری ندارم. باید بنویسم که…
آقامعلم روی تخته نوشت «وقتی بزرگ شدید، دوستدارید چکاره شوید؟» فوری توی برگهام نوشتم «آخوند.» کاغذها را که جمع کرد،…