آنسال، همه جوری رفتار میکردند که انگار چیزی نشده. بابا ریشش را خطِ گرد انداخته بود. مامانبزرگ، دو ظرف کوچک…
آنسال، همه جوری رفتار میکردند که انگار چیزی نشده. بابا ریشش را خطِ گرد انداخته بود. مامانبزرگ، دو ظرف کوچک…
طبقه دوم خانهمان بودم که زنِ حاجی را آوردند. داشتم از لای حصیر جلوی پنجره، حیاط خانه آن ها را…
خانمهای کاشانی، به سیاه حساسند. خیلی حساس. آنقدر که میتوانند یک شبانهروز چانه بزنند که فلان چیز سیاه است یا…
توی یکی از جوکهای خوب دنیا، معلم از فریبرز میپرسد «دوست داری تو آینده چه کاره بشی؟» فریبرز میگوید «میخوام…