کوچکتر ها روی نیمکت های جلو نشسته بودند و بزرگ تر ها عقب. تیمسار پشت سرم آمد توی کلاس. گفت:…
کوچکتر ها روی نیمکت های جلو نشسته بودند و بزرگ تر ها عقب. تیمسار پشت سرم آمد توی کلاس. گفت:…
این متن یک باران تند بهاری دارد… ——————————————————————- تا لباس سیاه هایم را از توی کمد در بیاوردم و اتو…
آن روزی که یک دسته گل بزرگ دادند دستم و گفتند کمی دور تر بایست، آن روز جهنمی که خاک…
آقاجون، صبح های زود اذان می گفت. وضو که می گرفت، می ایستاد وسط حیاط، دست می گذاشت کنار گوشش….