مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

برچسب:کلاس_داستان

29 آبان 1394 بنام الله آرامش دهنده قلب‌ها

گفتم: «ببخشید خانوم، مثل این که این کاغذ از کیف شما افتاده.» کوچه خلوت بود. نامه را گرفت، آهسته گفت:…

28 آبان 1394 بیست تومن آزادی

مامان بزرگ لباس نوهام را تنم کرد. گفت: «همینجا توی راهرو وایستا.» آقاجون عصا زد و آمد جلوی در. در…

27 آبان 1394 ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﮐﺎﻓﻪ ﻣﯽ ﺭﻭﯼ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ!

ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﮐﺎﻓﻪ ﻣﯽ ﺭﻭﯼ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ! ﺩﻧﺞ ﮐﻨﺞ ﮐﺎﻓﻪ ﺭﺍ ﺩﻭﺩ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﻣﺮﻭﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ ﮐﻤﯽ ! ﻫُﺮﻡِ…

27 آبان 1394 من آرزو دارم یک دوچرخه قرمز داشته باشم

آن وقت ها مدرسه علوی رفتن مد بود. با کلاسی بود. با هزار زور و امتحان و تست هوش و…