بابا که داشت میمرد، فلج شده بود. یعنی قبلترش یکبار فلجِ نصفه و نیمه شد تاکمر. بعد خودبهخود خوب شد….
بابا که داشت میمرد، فلج شده بود. یعنی قبلترش یکبار فلجِ نصفه و نیمه شد تاکمر. بعد خودبهخود خوب شد….
کسی را بعد تو دوست نخواهم داشت. نه که واقعن دوست نداشته باشم. اینگونه که تو را، نمیتوانم. اینگونه که…
آن روز که توی کلاس، پلهای انتقال را توضیح میدادم، هیچ گمان نمیکردم امروز، یک ساکن، که نشسته بر حرفی،…
نه که حرف برای زدن نداشته باشیم، نه که ترسیده باشیم یا بترسیم از گفتن حق، نه که دردمان نگرفته…